شعری از محمدمهدی باقری
اسیرِ گرد و غبار ست و تند باد، دلم
نداد گوش به من، دل به من نداد، دلم
کمین نشسته مرا هم به خود دچار کند
به ساده بودن من کرده اعتماد دلم
نگفته های مرا هر چه هست می داند
سر مرا به خدا می دهد به باد، دلم
"نمی شود به فراموشی ات سپرد و گذشت"۱
تو چشم خوردی و خواندم "واِن یکاد..."، دلم
صفای شعر نداری میان این بازار
خدا کند که شود حجره ات کساد، دلم
تمام همسفرانت به پای مکتب عشق
رسیده اند به پایان اجتهاد دلم
تو مانده ای و منی که نشسته پای دلش
مگر به هم برسیم عرصه معاد، دلم
۱. حسین منزوی