شعری از محمد شکری فرد
به بی بصیرتان
دشمن سقوط «سلسله» را بر نتافته است
ختم به خیر غائله را بر نتافته است
همچون سگی که قافله را بر نتافته است
از لحظه ای که شور حسینی بلند شد
از هر مناره بانگ خمینی بلند شد
جنگی که در گرفت پیاپی ادامه یافت
وعده وعید سلطنت ری ادامه یافت
فتنه به فتنه تا «نهم دی» ادامه یافت
می خواستند باورمان را عوض کنند
اندیشه های برترمان را عوض کنند
بالا گرفت دشمنی عمرو عاص ها
در گیر و دار بازی این بی حواس ها
اینگونه بود قصه ی حق ناشناس ها:
قرآن به نیزه رفت، علی بی سپاه ماند
باری میان معرکه بی تکیه گاه ماند
آنان که مهر میهن خود را فروختند،
یکجا شکوه «بهمن» خود را فروختند،
تنها به ارزنی من خود را فروختند
از گرد روی آینه بی قدر تر شدند
در بطن انقلاب «بنی صدر» تر شدند
هر لحظه بود آتشی از گورشان بلند
دشمن دمیده بود به شیپورشان بلند
می شد مدام هلهله ی سورشان بلند
آتش به جان زدند به جان، بی بصیرتان
انسانیت کجاست درین گرگ سیرتان؟!
گر چه همیشه در دل جنگ است میهنم
آماج تیرهای فرنگ است میهنم
بیچاره! گربه نیست پلنگ است میهنم
هرگز مباد خون شهیدان هدر شود
خونی که ریختند فراوان هدر شود
در دوستی نفاق به جایی نمی رسد
آنسان که باتلاق به جایی نمی رسد
اینگونه اتفاق به جایی نمی رسد
باری به سنگ خورد حقیرانه تیرشان
پایان گرفت بازی شاه و وزیرشان.
محمد شکری فرد