شعری از حمید روشنایی
خوشبخت آن کسی که فقط آشنای توست
خوشبخت تر منم که جهانم برای توست
دیروز اگر هوای کسی در سرم نبود
حالا ببین نفس به نفس در هوای توست
چشمم کویر تشنه ی باران ندیده بود
امروز ابری ام -به خدا- از دعای توست
باران گرفته است و به این فکر می کنم-
شاید صدای بارش باران صدای توست
گاهی بمان که خیره شوم در نگاه تو
آخر دلیل دیدن من، چشم های توست
"در نقطه نقطه ی دل من پا گذاشتی
خوش باد خانه ای که در آن رد پای توست"
حالا به انتهای غزل فکر می کنم
تازه شروع قصه ی پر ماجرای توست
حمید روشنایی