شعری از افسانه سادات حسینی
به دریا نوردان شهید کشورم در حادثه نفتکش سانچی
قهرمانم دل بزرگی داشت
رسم پروانگی بلد شده بود
هی خودش را به آب و آتش زد
از خودش بی ملال ، رد شده بود
قهرمانم سیاوشی گمنام
در دل شعله های سرکش بود
ماند از او شکوه ققنوسی
بین خاکستر و تنوره ی دود
قهرمانم اگرچه سوخت پرَش
آسمان را گرفت در آغوش
از زمین دل برید ، با خورشید
رفت تا بی کرانه ، دوشادوش
شانه اش را سراغ می گیرم
باز از صخره های مرجانی
جستجو می کنم نگاهش را
در دل ابرهای طوفانی
ساحل امن نه ، بیا دریا !
غرق کن در تلاطم ات من را
باد آشفته حال ! جار بزن
این همه التماس و شیون را
از خودم هاج و واج می پرسم :
آخر ِخوب ِ داستانم کو ؟ *
آه ای موج های سرگردان !
راستی قبر قهرمانم کوووو؟؟؟؟؟
#افسانه_سادات_حسینی
#دوره_ششم_آفتابگردانها
* به هر فصلی غمی ، هر صفحه ای انبوه اندوهی
وطن جان ! خسته ام پایان خوب داستانت کو؟ #حسین_جنتی