جمعه, 14 اردیبهشت,1403 |

باران

| 1285 | 1

شعری از movahed

عادت شده نشستن من پشت پنجره
عادت شده که خیره بمانم به قفل در
هر شب میان تخت خودم زار میزنم
با خنده های مبهم و مرموز یک نفر

دستان سردمن که مرا جمع کرده است
در حجم خسته ی بدنم در کنار من
سر میزنم به سردی سنگ اتاقکم
گم میشوند خاطره ها در غبار من

هی خیره میشوم به زمین بعد رفتنت
هی در غبار خاطره ات محو میشوم
هی راه می روی و نگاهم نمی کنی
هی راه می روی و فقط راه می روم

با موریانه های نشسته کنار من
در رفت و آمدی مرورم نمی کنی
من زنده ام هنوز به تو فکر میکنم
صادق چرا زنده به گورم نمی کنی؟
#
باران که میزند به روان اتاق من
با او روانه میشوم و میرسم به تو
قاب عبوس عکس تو و قاب پنجره
سر گیجه و بلندی و فکر پیاده رو

باران، پیاده رو، نفس سرد عابران
اخم تو و نگاه من و عکس ناگهان
گفتی نمی شود که بمانی کنار من
بغض تو و سکوت من و بهت دیگران

باران همیشه مایه رحمت نبوده است
گاهی مرور خاطره هایی ست در سرم
شب، بوسه، قاب عکس،سرم گیج میرود
زل می زنم به پنجره و بعد... می پرم


#موحد_اصولی

Article Rating | امتیاز: 3.75 با 4 رای


نظرات

محمدحسین نجفی

محمدحسین نجفی

29 دی 1395 04:17 ب.ظ

درود بر تو

تنها کاربران ثبت نام کرده مجاز به ارسال نظر می باشند.