شعری از Sumiyaimani
بجان افتاده جنگی نابرابر :ظاهر و باطن
کدام آیینه را این روزها شک می کنی مؤمن؟!
در این بی باوری روزی هزاران بار می میرم
کجا گم کردمت ای عشق!ای ناباور ِ ممکن
غروب از رفتنت چندی ست پنهان کار خوبی نیست
به خون پاشیده از هم آسمان را زخمی ِ مزمن
به دندان می کشم هر روز نعش آسمانم را،
که جایی نیست این ویرانه را؛ این سقف بی موطن
خدا شاید همین حول و حوالی گرم خودسوزی ست
کسی انگار دیگر نیست از خشم خدا ایمن
تو سردی؟!خانمان سوزی؟!چه هستی در من آواره؟!
که دور باطلت در باورم کی می شود ساکن..
سال۹۵