یکشنبه, 09 اردیبهشت,1403 |

شعر گفتن در اتوبوس!

| 372 | 0

شعری از الهام عظیمی

بعد از مدت‌ها تصمیم گرفتم که به دوستانم سری بزنم. پس از طی راهی طولانی به محل مورد نظر رسیدم. اما هنوز درست و حسابی چاق‌سلامتی نکرده بودیم که تلفن همراهم زنگ خورد.

شماره برایم کاملاً ناآشنا بود؛ بعد از کمی معطلی بالاخره پاسخ دادم. خانمی از آن طرف خط گفت: «از شهرستان ادب تماس می‌گیرم.» من که انتظار این تماس را نداشتم، جا خوردم! خودم را جمع‌وجور کردم و گفتم: «خواهش می‌کنم، بفرمایید امرتون رو، در خدمتم.»

آن بندۀ خدا شروع کرد به پرسیدن سؤالاتی که جوابشان برای دوستانم که از قضیه هیچ اطلاعی نداشتند، بسی جای تعجب داشت. گاهی خندۀشان می‌گرفت، گاهی اخم می‌کردند. بعد از این‌که صحبت‌هایم تمام شد، گفتند:‌ «تا حالا ندیده بودیم این‌قدر رسمی صحبت کنی! قضیه چی بود؟» من هم سیر تا پیاز ماجرا را برایشان گفتم.

قسمت جالب ماجرا ارسال آن یک بیت بود. بماند که من از آن خانم خواستم با کمی تأخیر شعرم را ارسال کنم، اما باز هم مجبور شدم هنگام برگشت به خانه و در میان انبوه جمعیت حاضر در اتوبوس آن بیت را بگویم.

درست از همان لحظه‌ای که قصد کردم شعر بگویم، خانمی که کنارم نشسته بود، شروع کرد به بلندبلند با تلفن همراهش صحبت کردن. سعی کردم خودم را کنترل کنم و چیزی نگویم؛ اما دیگر امانم را برید. برگشتم و نگاه پرمحبتی (بخوانید چشم غرّه) نثارش کردم! اما اگر فکر می‌کنید که حتی ذره‌ای از بلندی صدایش کم کرد، سخت در اشتباهید!

بالاخره هر چه بود، آن بیت را گفتم و از آنجا که می‌دانستم در آن فضا بهتر از این نمی‌شود فکر کرد، همان را برایشان ارسال کردم.

امیدوار بودم آن‌ها متوجه شوند که چه شرایط سختی بر من گذشته و آن یک بیت چقدر برای من ارزشمند بوده است.

 

زهرا مرتضایی دوره ششم آفتابگردانها

Article Rating | امتیاز: با 0 رای


نظرات

تنها کاربران ثبت نام کرده مجاز به ارسال نظر می باشند.
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.