شعری از الهام عظیمی
بعد از کلی دلواپسی که آیا برای دورۀ ششم آفتابگردانها قبول میشوم یا نه، بالاخره پیامکی به دستم رسید. بار اولی بود که برای دورهای اینچنینی ثبتنام میکردم و اصلاً هم احتمال قبولی نمیدادم. بین اینهمه شاعر و شعر خوب، شعر من چه محلی از اعراب میتوانست داشته باشد؟ آنطور که در فراخوان آمده بود، اواسط آذر نتایج اعلام میشد. کمی منتظر ماندم تا خبری از قبولی برسد، که نرسید. برای همین کلاً قید قبولی را زدم و برای دلخوشی به این فکر میکردم که شعرم را بهتر کنم و مطالعهام را بیشتر. یکم دیماه وقتی میان انبوه پیامکهای تبلیغاتی، پیامکی به دستم رسید که ابتدایش نوشته بود «شاعر محترم!» شوکه شدم! چه کسی میداند من شعر مینویسم؟ یا اگر هم میداند، چطور اینهمه با احترام خطاب کرده! خندهام گرفت. احتمال دادم اشتباهی پیش آمده و مثلاً شمارۀ من را به جای شمارۀ یکی از اساتید محترم شعر فارسی وارد کردهاند. مثل همۀ ییامکهای تبلیغاتی میخواستم پاکش کنم، ولی لفظ «شاعر محترم» قلقلکم داد تا آخر متن را بخوانم و دیگر تا حد نهایت شوکه شوم! معلوم شد اشتباهی رخ نداده و حتی اگر لفظ «شاعر» برای دست انداختن بنده هم باشد، بههرحال شعر من دیده شده است. شوکه و درعینحال ذوقزده بودم. تا الآن که احتمال قبولی هم نمیدادم حتی، زندگی راحتی داشتم؛ اما از وقتی دیدم در پیامک نوشته است که بابت دورۀ دوم داوری با شما تماس خواهند گرفت، یک هفته خودم هم نمیدانستم چطور شب و روز را میگذرانم. نمیخواهم خیلی از حال و هوای آن هفتۀ پراسترس بنویسم؛ اما خالی از لطف نیست بدانید که بعد از گذراندن یکهفته که مدام منتظر تماس بودم و هر شمارۀ ناشناسی که زنگ میزد را بیمعطلی جواب میدادم و هیچکدامشان هم شهرستان ادب نبود، بالاخره تماس گرفتند درحالیکه بنده نمیتوانستم جواب بدهم! من بینماز درست موقع زنگ خوردن گوشی سر نماز بودم و شاهد ویبرۀ موبایل! خب شاید تماس مهمی هم نبود. چهکسی احتمال میداد درست موقع صحبت کردن با خدا آن اتفاقی که منتظرش بودی بیفتد. به همین اندازه که بنده منتظر تماس دوستان شهرستان ادب بودم، اگر منتظر ظهور آقا بودم مطمئناً تا به حال خیلی اوضاع جهان فرق میکرد. نشد تماس را جواب بدهم و قطع شد. تماس بعدی هم وقتی گرفته شد که سوار موتور سیکلت بودم. خوشبختانه راننده نبودم، ولی حالا مگر گوشی وامانده را می شد از جیب درآورد!؟ بعد از اینکه خطر سرنگونی موتور در اثر تکانهای بندۀ حقیر در جهت دسترسی به گوشی موبایل از بیخ گوشمان گذشت، گفتم «بله، بفرمایید». پشت خط دوست عزیزی بود که خودش را معرفی کرد و گفت از شهرستان ادب تماس گرفته است. منتها سر و صدای خیابان و صدای آهسته آن جناب، نگذاشت متوجه اسم شریفشان و همچنین باقی صحبتهایشان بشوم. آنقدر صدای دوست عزیزمان کم بود و سروصدای خیابان زیاد، که دیگر کفری شده بودم. چارهای نبود جز اینکه خودم داد بزنم و صحبت کنم! خیلی دلم میخواست به ایشان هم بگویم «آقا! جان هرکس دوست دارید، داد بزنید»! بعد از یک هفته درست روزی و در زمانی با بنده تماس گرفته شده بود که گویا احتمال میدادند نمیتوانم صحبت کنم، تا بلکه بندگان خدا از شر خودم و شعرهایم خلاص شوند. حالا همۀ اینها یک طرف استرس و دلهره و ماجراهای بعد از تماس تا اعلام نتایج هم یک طرف دگر.