شعری از مهشید مصلحت جو
گرفت از شعله ای جانسوز قلبم ناگهان آتش
رسید از داغ سوزانش به مغز استخوان آتش
خبر با حجم دود و داد در اخبار پیچیده
گرفت از شهر پر آشوب چندین قهرمان آتش
چگونه آتش سوزان دل خاموش خواهد شد
که می بیند گرفته دامن آتشنشان آتش
نبردی نابرابر یک تَن و صدها تُن از آهن
گرفت آوار راهش را و برد از او امان آتش
صبوری تا کجا وقتی نمی دانم کجا مانده
که بی انصاف از او نگذاشت باقی یک نشان آتش
کسی که اهل پرواز است روزی پر زند حتی
اگر روی سرش آوار شد از آسمان آتش . . .
-مهشید مصلحت جو