چهارشنبه, 14 آذر,1403 |

با همین شعرهای سرسری‌ام...

| 845 | 0

شعری از فائزه سالاری

شعر می‌گویم از دلی غمگین، از پسِ عاشقانه‌ای دیرین

کوچ کردم به خانه پاییز، از لبِ روزهای فروردین 

 

شب و روز از نگاه آدم‌ها مثلِ یک قطره اشک می‌ریزم

یا به یک نثرِ ساده می‌‌‌کوچم یا غزل‌هایی از قبیلِ همین 

 

گاه همراهِ گیسوانِ خودم دو، سه رج شعرِ ریز می‌بافم

تو که در واژه‌ها نمی‌گنجی! لااقل روبروی من بنشین

 

تو برایم چقدر مطلوبی،  مثلِ آرامشی و آشوبی 

تو برای غزل شدن خوبی [کهکشانِ نهفته توی زمین]

 

به دلم می‌نشینی آنجایی...که نشستم کنار تنهایی

تو به هر شکل راه می‌آیی با «منِ» بچه گانه‌ی بدبین

 

با همین شعرهای سرسری‌ام... صورتِ بی‌لعابِ دختری‌ام 

با نگاهی دوباره می‌خری‌ام... شده‌ای لای درزِ این پرچین

 

جامه‌ی عاشقی نپوشیدم! ...یقه‌ی قایقی نپوشیدم!

من به عشقِ تو مرگ نوشیدم در همین شعرهای بی تزئین

 

بهار ۹۵

Article Rating | امتیاز: با 0 رای


نظرات

تنها کاربران ثبت نام کرده مجاز به ارسال نظر می باشند.
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.