شعری از فائزه سالاری
نه چشممان از دیدن هم سیر می شد
نه عشقمان هم پای دنیا پیر میشد
آیینه در آیینه در هم نقش بستیم
تصویر در تصویرمان تکثیر میشد
احساس میکردیم خوابیم و کمی بعد
در واقعیت خوابمان تعبیر میشد
آیین من در کشورت آشوب کرده
ترتیب دادی کودتایی پشت پرده
با جان و قلبم میپذیرم چیرهات را
جمهوری چشمان مست و تیرهات را
بیگانه با آداب استبدادی جنگ
در اختیارت میگذارم یک دل تنگ
هر لحظه باید انتخاب من تو باشی
عکسی شوم؛ آغوش قابِ من تو باشی
نبضم بیوفتد با حضورت جان بگیرد،
آغوش در آغوشمان جریان بگیرد
یک در میان انگشتهامان در برِ هم
دستانمان بال و پری بر پیکرِ هم
از جسممان تا روح را در بر بگیریم
در بندِ هم باشیم و با هم پر بگیریم
تقدیر اگر این شد که ازهم دور باشیم
عاشقترین پیشامدِ مقدور باشیم
حتی اگر خوشحال هم گاهی نبودیم
نسبت به خوشبختی هم مامور باشیم
محدودههای عشق را وسعت ببخشیم
حتی اگر همبستری در گور باشیم
با مرگ هم از هم جدایی ناپذیریم
روزی زبانم لال اگر مجبور باشیم*
بهار95
============
* روزی زبانم لال اگر از من برنجی
یادم بیاور حرفهای آخرم را (فهیمه نظری)