شعری از فائزه سالاری
با انحنای گردنش موهاش چین میخورد
گرمای چشمانش به طبع دارچین میخورد
دریای روی قلههای کوه سر میرفت
بادی که به تمثیلِ مستِ سنگ چین میخورد
در آستینش محو کرده جان پناهم را
تا دکمههایی که کنار آستین میخورد
با من سخن میگفت با اجزای چشمانش...
لبخوانی پیراهنش وقتی که چین میخورد
گویی ورق میزد مرا... میخواند... میفهمید...
کنج لبش را با سکوتی شرمگین میخورد!
میخواستم او را که در من شکل میگیرد
میخواهمش دنیا!... به درد من همین میخورد
میخواستم "او"را..."غرورم" را... ولی افسوس
گامی که برمیداشتم گامی زمین میخورد
پاییز۹۵