شعری از فائزه سالاری
کودکی که درون من گم شد
حال دستان باد آورده
چند روزیست بیقرار شده
مادرش را به یاد آورده
آنقدر گوشه گیر و مغموم است
که به آغوش من نمیآید
گاه بیتاب گریه میکند و
گاه دیری دران نمیپاید
شامگاهم چه تلخ میگذرد
سرنوشتم خمیده بر دوشم
خانهام سوت و کور و بینور است
کودکم نیست توی آغوشم
مادری که مدام کودک او
حس بیگانگی به او دارد
میتواند کدام کوه صبور
سر او را به سینه بگذارد؟
مادری که مدام این دنیا
سر ناسازگاریاش با اوست
مادری که هنوز دستانش
بر اجاق است، روی این جاروست
مادری که به مرگ دلخوش نیست
مادری که به خانه بدبین است
عکس او توی جیب مردی نیست
جزوی از خاطرات آیینهست
مادری که هنوز جاری نیست
تووی دهلیزهای قلب کسی
مادری که همیشه حسرت عشق
بوده بر سینهاش غم عبثی
ظاهرا قد کشیده و سبز است
شانهاش بیدهای لرزانند
لق شده حلقه توی دست چپش
چشمهایش به چاه میمانند
مادری که به خانه میرفت و
توی بغضش کلید میانداخت
غربت کودکش در آغوشش
لرزه بر جان بید میانداخت
مادری که منست خواهد مرد...
کودکش مرحمش نخواد شد
همسرش بغض میکند اما
با خبر از غمش نخواهد شد
زمستان۹۵