شعری از فائزه سالاری
حتما هنوز رابطه ای دارند
احساس های گنگ و هراسانم
تردید های روشنِ آویزان
از آنچه هرگز از تو نمی دانم!
در پیچ و تابِ مخفیِ دالانی
آنجا که سست می شود ایمانم!
دارم به التماس تو می ریزم
از ریسمان سستِ خدایانم
وقتی مرور می کنمت باخود
هرگز نمی خورم به تکاپویی
یک آبراه کوچک و سستی
راهی میان باغچه می جویی
در پرتوِ خیال تو می ترکد
هر روز استخوان هماغوشی
قد می کشد میان دوتا بازو
هی فصل پشتِ فصلِ فراموشی
خورشید های قرمز شهری را
پوشانده با دو دایره ی دودی!
با آن کلاه سورمه ایِ خوشرنگ
هرگز به فکر قلب کسی بودی؟!
من فکر می کنم تو نمیفهمی!
حسی ازین علاقه نمیگیری
سیبی که غلت خورده و نا آگاه
افتاده در مسیر سرازیری
من فکر می کنم به تو اما باز
سردرگمم میان هزاران راه
از حس عاشقانه چه می فهمند
این فکر های منطقی خودخواه
ای کاش در کرانه ی هر خورشید
تکلیف زندگی تو روشن بود
ای کاش این مسیر سرازیری
منجر به دوست داشتن من بود
من را که سمت تو متمایل شد
نزدیک تر به ساقه نمی کردی
آنجا که خم شدم... به تو برخوردم
ای کاش تو افاقه نمی کردی
حالا حلول کرده نشان هایت
در لک قهوه ی ته فنجانم
اورا ک دوست دارمش اینگونه
از خود چرا... چطور برنجانم!
مثل نشانه های حیات من!
کمرنگ و بی تفاوت و سرسختی
ترسیده ام... هنوز نمی فهمم
رنجی تو یا نشانه ی خوشبختی
رنجی که از تو خیر نمی بیند
هر لحظه ای که می گذرد در من
رنجی که شعر بند نمی آید
در وصف آنچه می گذرد بر من...
با هر غریبه ای که شبیهت بود
هر کس کلاه و عینک دودی داشت
رنجی که این قصیده ی سر خورده
یک ارتباط سست عمودی داشت
پاییز۹۶