پنجشنبه, 01 آذر,1403 |

از دشت و نخلستان...

| 981 | 0

شعری از فائزه سالاری

دریاچه ی مواج کوهستان
وقتی به نرمی داشت میلغزید
جریان نوپای نسیم صبح
تا خیز برمی داشت میلغزید

 

در ساحل آرام موهایم
فریاد می زد....سنگ می انداخت
از پا که می افتاد شرم آلود
بر آستینم چنگ می انداخت

 

بر شانه هایم مست می خیزد

خودرا به گیسویم می آویزد
در رشته موهایم شبیه نخل
یک نقش وهم آلود میریزد 

 

کم کم شراب عصر تابستان

در جام های آسمان میریخت
جامی ترک می خورد و از مستی
محلولهاشان از دهان می ریخت

 

باران به دشت خشک چشمانم

گویی هوایی از بهشت آورد
لبریز از یک شعر پیچیده
افکار من را زیر کشت آورد

 

آهسته آهسته پرستو ها
ییلاق سردم را نشان دادند
بر نخل هایم تکیه کردندو
بر شانه های باغ جان دادند

 

دستان باد از تخته های سنگ
بر شانه های کوچکم میخورد
من را  میان آب میلغزاند
در بستر دریاچه ای می برد

 

امواج نا آرام دریایت
آنقدر من را جابجا کردند
تا روح را از "دشت" و "نخلستان"...
از کالبد هایم جدا کردند

 

تابستان۹۶

Article Rating | امتیاز: 5 با 1 رای


نظرات

تنها کاربران ثبت نام کرده مجاز به ارسال نظر می باشند.
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.