شعری از امیرمحمد عسکرکافی
چیزی که در آیینه میبینم خودم نیست
آن کودک بی غصه و بی درد و غم نیست
از درد های کهنه ام این مختصر بس
تنها بدان تنهایی این مرد کم نیست
در من پر است از سینه کش های مه آلود
اینجا خبر از جاده ی بی پیچ و خم نیست
رگبارهای آسمانم سیل خیز اند
چون قبل که میشد به زیرش زد قدم نیست
دیگر تمام دردها با من رفیق اند
دیگر به روی گونه از هر غصه نم نیست
دیگر بس است این درد دل با آینه چون
چیزی که در آیینه میبینم خودم نیست...
#امیرمحمد_عسکرکافی