شعری از زهراسادات میریعقوبی
همپای دریا...در خیال مرغ دریایی...
ماهی یقینا درد دریا را نمی فهمد
با گریه های نیمه شب همراه می بارد
باران حساب کار دنیا را نمی فهمد
می خواست تا مرهم شود اما نشد هرگز
دیوانه ی شب گرد حاشا را نمی فهمد
وقتی که جاماندیم در دیروز های خویش
تقویممان امروز و فردا را نمی فهمد
هر بار می آیم بدون چتر،می آیی؟!
نه!!هیچکس بغض غزل ها را نمی فهمد
وقتی که می خوانم برای خواب لالایی
آذر عبور سرد یلدا را نمی فهمد
باید که دیگر مرد بودن را بلد باشی
وقتی کسی زن بودن ما را نمی فهمد...