شعری از فاطمه سادات آل مجتبی
چقدر ساده گرفتند خنده را از هم...
صدای گریه و فریاد و جیغ: ما از هم...
به خواب های عمیقش خراش می انداخت
در اوج دلهره لب زد: تو رو خدا از هم...
و دید او پدر و مادری که می رفتند
به فاصله طرف دادگاه تا از هم...
چکید جوهر خودکار پای یک کاغذ...
گسست لانه ی امن پرنده ها از هم
...
بهم رساند دوباره درون نقاشی
همان دو دست که دیروز شد جدا از هم