شعری از فاطمه مستوفی
آنقدر کوچک می شوی گاهی
آنقدر کوچک که در بلندترین برج ابر می ایستم
و تو را با دو قطره جشن می گیرم
چیزی یادم می آید
مثل شب های بارانی ایستگاه قطار
مثل شب های سپیدِ برفی
جمعه های سیب سرخ
در کنار راه های آهن
با لباس نیلی
به نشانی جنگل مرگ
یک نفر از جنگل مرگ می آید
از قلب گرفته ی زمین
از عمق گل محمدی
لای چشم های در هم رفته ی آب
مثل ظهر خلوت مرداد
یک نفر می آید...
"اولین شعر"