شعری از لیلا علیزاده
با آنکه غیر از سایه اش یاور ندارد
جز فکر مولایش ولی در سر ندارد
شهری که روزی دست یاری داد،امروز
در دست غیر از نیزه و خنجر ندارد
هر چند اهل کوفه صدها چهره دارند
این روی آنها را ولی باور ندارد
وا میکند با گریه هایش روزه اش را
در سفره اش چیزی از این بهتر ندارد
تنهاست بین مردم شهری که در آن
هی سنگ میبارد ولی سنگر ندارد
میخواست بنویسد دوباره نامه ای،حیف
جز خون سرخش جوهری دیگر ندارد
مانند محبوبش سرش از تن جدا شد
اما خدا را شکر او خواهر ندارد.....