پنجشنبه, 01 آذر,1403 |

قصه سربند

| 1638 | 0

شعری از لیلا علیزاده

مرثیه خوان غصه هایش آسمان بود
آن لحظه ها بی شک خدا هم روضه خوان بود


دردی که او را عاقبت انداخت از پا
زخم فراوانش که نه....داغ جوان بود

حتی برای سنگ ها آغوش وا کرد
در گوشه گودال هم او مهربان بود


انگشتر ش را چون پدر بخشید اما
این بار سائل در لباس ساربان بود

مظلوم بود و تشنه و تنها و زخمی
با این همه، در بین صحرا بی نشان بود


یک کاروان در سایه اش میرفت آرام
اما خودش بر روی نی بی سایبان بود
*******

سربند،وقتی قصه اش را گفت دیدند
از یاحسین سرخ آن ،اشکی روان بود
 

Article Rating | امتیاز: 4.83 با 6 رای


نظرات

تنها کاربران ثبت نام کرده مجاز به ارسال نظر می باشند.
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.