شعری از لیلا علیزاده
مرثیه خوان غصه هایش آسمان بود
آن لحظه ها بی شک خدا هم روضه خوان بود
دردی که او را عاقبت انداخت از پا
زخم فراوانش که نه....داغ جوان بود
حتی برای سنگ ها آغوش وا کرد
در گوشه گودال هم او مهربان بود
انگشتر ش را چون پدر بخشید اما
این بار سائل در لباس ساربان بود
مظلوم بود و تشنه و تنها و زخمی
با این همه، در بین صحرا بی نشان بود
یک کاروان در سایه اش میرفت آرام
اما خودش بر روی نی بی سایبان بود
*******
سربند،وقتی قصه اش را گفت دیدند
از یاحسین سرخ آن ،اشکی روان بود