شعری از سیدجعفر حیدری
اهل بخشش بود از آن ابتدا دنیای من
خوبی اش تقسیم می شد با همه...منهای من
آرزوهای بزرگ و دوردستی داشتم
کار دستم داد آخر روح بی پروای من
اینکه می پرسند عاشق بوده ای؟ دردآور است
بیش از این اما می آزارد مرا حاشای من
میگریزم با هزاران شیوه از غم های خویش
مثل سایه پا به پایم میدود غم های من
ماهی تُنگم، که عمری دور خود چرخیده است
پس چه فرقی می کند امروز با فردای من؟