یکشنبه, 04 آذر,1403 |

دِیَم را کن تو شیدایی

| 941 | 1

شعری از مستانه آقاخانی

تمام شعر هایم راوی یک حس پنهان است 

تو از احساس می گفتی؛ من از عقلی که حیران است 

 

من از چشمان تو مستم و با سرخیش همدستم 

به این پیمانه دل بستم_اگرچه سست پیمان است _

 

اگر قلبم؛ به شوقت می تپم هر روز بی منت 

که خون از گرمی اسمت روان در بین شریان است 

 

من آن سرباز تنهایم که بازنده است و می جنگد 

ولی مرز دلش امن است؛ نگاه تو نگهبان است 

 

کلاه مرد و زن از سر بیفتد بی گمان وقتی 

تو از سر روسری اندازی و مویت پریشان است 

 

تو یوسف نیستی اما اگر رفتی یقین دارم 

که تهران می شود کنعان و خانه بیت الاحزان است 

 

بخندی صبح یلدایی، دِیَم را کن تو شیدایی 

که این لبخند کوتاهت بهاری در زمستان است 

Article Rating | امتیاز: 4.63 با 8 رای


نظرات

رقیه هژبری

رقیه هژبری

18 دی 1397 11:17 ق.ظ

عزیزم آفرین خیلی خوب مخصوصا بیت چهار و بیت آخر

تنها کاربران ثبت نام کرده مجاز به ارسال نظر می باشند.