شعری از مستانه آقاخانی
تمام شعر هایم راوی یک حس پنهان است
تو از احساس می گفتی؛ من از عقلی که حیران است
من از چشمان تو مستم و با سرخیش همدستم
به این پیمانه دل بستم_اگرچه سست پیمان است _
اگر قلبم؛ به شوقت می تپم هر روز بی منت
که خون از گرمی اسمت روان در بین شریان است
من آن سرباز تنهایم که بازنده است و می جنگد
ولی مرز دلش امن است؛ نگاه تو نگهبان است
کلاه مرد و زن از سر بیفتد بی گمان وقتی
تو از سر روسری اندازی و مویت پریشان است
تو یوسف نیستی اما اگر رفتی یقین دارم
که تهران می شود کنعان و خانه بیت الاحزان است
بخندی صبح یلدایی، دِیَم را کن تو شیدایی
که این لبخند کوتاهت بهاری در زمستان است