شعری از عفت نظری
بسم الله الرحمن الرحیم
من همانم که شبی گم کرد راه چاره را
روشنم کن تا نبینم نفس آتش پاره را
دل سیاهی کار دستم داده اما دلخوشم
لطف تو وقتی طلا کرده ست سنگ خاره را
در مدارت مشتری ها رفت و آمد میکنند
پرتو لطفت گرفته دست هر سیاره را
بی برات کربلا غرق است کشتی های من
اشک ها را دیده ای یا موج تخته پاره را
زیر ایوان طلایت سالها مستأجرم
گرچه صاحبخانه میخواهی من آواره را
می زند هر چهارشنبه نبض من پر پر ولی
صبح رستاخیز من روزی ست که نقاره را...
#عفت_نظری