شعری از نیلوفر ناظری
تازگیا همه یه جوری شدن
کلیدشون قفل شده روی من
مامان کت و شلوار نو خریده
خدا میدونه که چه خوابی دیده
مدتیه اینور و اونور میره
گیر داده که برام یه زن بگیره
بهش میگم که قید عشقو زدم
فعلا میخوام ادامه تحصیل بدم
وضعیت مالیمو که می بینی
اون تَه مَهام توی ضریب جینی
تو که خودت اهل کیابیایی
کی زنشو به من میده خدایی؟!
تازه هنوز جوونیمم نکردم
اصلنم ادعام نمیشه مردم
چونکه کرایه ماشینم ندارم
رو خط یازده خودم سوارم!
هرجا بری برای خواستگاری
طرف ازت می پرسه که چی داری
وقتی که دید حساب بانکیم پره
از حشراتی مثل ساس و خوره
وقتی شنید تموم ملک و مالم
چارتا خونه س اونم توی خیالم
دید منو توی شغل باکلاسم
هر روز سر محلمون پلاسم
اگه دلش سوخته باشه به حالم
دسته گلو میکنه تو طحالم
با چن تا مشت و لگد و کشیده
راه خروجی رو نشونم میده
به مادرم میگم بابا بی خیال!
میخواد برام زن بگیره بی ریال!
با کل فامیل شده یار و همدست
تا اینکه ساقط بشم از نیست و هست
طفلی تموم آرزوش همینه
یه روز منو با همسرم ببینه
با اینکه خیلی وضعیت خطیره
خدا کنه حاجتشو بگیره!