شعری از مرضیه انساندوست
دیگر به هیچ چیز نمی شود اعتماد کرد!
وقتی در تل آویو ماشه را می کشی
و قلبم در شمس العماره از کار می ایستد
بیشتر به یاد می آورم
آخرین بار موهایم را به بند پوتین تو بافته ام
و هر بار که به تو فکر می کنم
مشتی از موهایم را کنده ام !
تو اما ،
مرزهای امپراتوری ات را نقاشی کن
و فراموش کن گلوله ای که شلیک شد
من بودم !