شعری از فاطمه دلشادی
معشوقه ی غم میشوم هر شب همین ساعت
هی از خودم کم میشوم هر شب همین ساعت
هر روز در تنهایی ام گم میشوم اما؛
یک شهر آدم میشوم هر شب همین ساعت
روزی اگرچه سرنوشتم رود بودن بود...
باران نم نم میشوم هر شب همین ساعت
این خانه ی خشت و گلی هر شب همین موقع
میلرزد و بم میشوم هر شب همین ساعت
دنیا مرا از خاک نه از سنگ بار آورد
کوهم ولی خم میشوم هر شب همین ساعت
یک روز غم در قلب من زهر خودش را ریخت
از آن زمان غم میشوم هر شب همین ساعت
فاطمه دلشادی-اراک-دوره ی ششم آفتابگردانها