پنجشنبه, 01 آذر,1403 |

برادر می رسد گودال و خواهر می رود از حال

| 1950 | 0

شعری از سیدجعفر حیدری

به هم زد لشکری را گرچه تنها بود و بی یاور

ولی داغ دل ایتام امانش را برید آخر

برادر می رسد گودال و خواهر می رود از حال

چه می گویم زبانم لال، شاید بشنود مادر

جدا افتاده اند اما یکی هستند، می بینی؟

دمی غافل نمی مانند از احوالات یکدیگر

به جان ذره های کائنات افتاده آشوبی

نمی میرد چرا شاعر، نمی خکشد چرا جوهر؟

حسین افتاده و دارد خودش جان می دهد کم کم

چه اصراری ست اینگونه بتازد بر تنش لشکر؟

پدر انگشترش را در رکوعش داده بود...آری

پسر در سجده هم انگشت می بخشد هم انگشتر

یکی دنبال پیراهن، یکی سوی کلاخودش

یکی با دست لرزان آمده در جستجوی سر 

نه عیبی دارد آن دِشنه، نه جانی دارد این تشنه

ولی از مادرش زهرا خجالت می کشد خنجر

دوان برگشت سمت خیمه ها خواهر سراسیمه

که می آیند سوی خیمه هایش قوم غارتگر

فراری می دهد ایتام را در غربت صحرا

مبادا گُر بگیرد چادری، غارت شود معجر

چه با زحمت خودش را می رساند باز تا گودال

چه بی صبرانه می آید به بالای سرش خواهر 

نمی دانم چه شد اما زمین افتاد با صورت

نمی دانم چه دید اما نکرد این صحنه را باور

که اینسو تیر ماند و نیزه ماند و پیکری صدچاک

که در آنسو نماند از خیمه ها جز خاک و خاکستر

ستون آسمان ها را تکان داد اه آن محزون

که یا جداه در خون نور چشم خویش را بنگر 

منم زینب، بگو این دم چه سازم بین نامحرم؟

کجا دیدی در این عالم، کسی از من پریشان تر؟

کجا رفت آن محبت ها، کجا شد جای آن بوسه؟

که حتی نقطه ای سالم نمی یابم در این پیکر

به خود لرزید عرش آنجا که زینب ناله زد یا رب

 برای چون تو معبودی چه قربانی از این بهتر؟

کسی که پاسخ هل من معین اش را نداد امروز

نمی دانم چه پاسخ می دهد فردا به پیغمبر

سری اینک شکستند و سری بالای نی بستند

زمین غوغا، زمان غوغا، جهان غوغاست سرتاسر

زمان از دست رفت و سرخ شد خورشید عاشورا

مهیای سفر هستم ولی بی قاسم و اکبر

لگد روزی به در خورد و به پیکر می خورد امروز

بماند اهل دنیا را جهانی بی در و پیکر

Article Rating | امتیاز: با 0 رای


نظرات

تنها کاربران ثبت نام کرده مجاز به ارسال نظر می باشند.
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.