شعری از محمّد معروفی
در این زمانه که مسکینان نه مسکنی و نه نان دارند
در آه و تاب تب کودک میان برزخی آوارند
در این زمانه که زنهایی به جرم فقر به تنهایی
به مردهای سیهسیرت هزار بوسه بدهکارند
بگو به زاهد بیریشه که خورده ریشهی دین تیشه
حسین(ع) و لشکریانش هم از این فجیعه عزادارند
حسین(ع) زیر سُم اسبان نرفته تا بسپارد جان
که عدهای شکم خود را به گاو وسوسه بسپارند
بهل!! سکوت مکن زاهد مبند چشم خود از اینان
که زاهدان دغلپیشه لعین خالدِ فیالنارند
مقدسان خداجویی که شهرهاند به خوشرویی
و روز و شب سر سجاده چو ابر غمزده میبارند
به زیر بار کتابی که غریبهاند به مفهومش
اگر چه قامتشان خم شد حِمار یَحمِلُ اَسفارند
#محمد_معروفی