شعری از زهره دشتی درخشان
او که با قصه های شیرینش
به دلم شور و شوق می آورد
گاهی مادر بزرگ ما می شد
گاهی بازی و کودکی می کرد
زیر طاق بلند ابروها
پلک هایش چراغدان بودند
گونه ها مثل عکسی از دیروز
پیر و در چشم من جوان بودند
لحظه های سکوت خانه ما
او طنین صدا و حنجره بود
حرف هایش هوای تازه ی صبح
چشم هایش هزار پنجره بود
تا که یک روز آن فرشته ی شاد
رفت و با خاطرات او ماندیم
قصه اش را تمام کرد آن روز
شعر رفتن سرود و ما خواندیم
باز امروز خانه دلتنگ و
این تمنای تک تک ما بود:
« کاش آن روح مهربان و بزرگ
کاش مادر بزرگ اینجا بود!»