پنجشنبه, 01 آذر,1403 |

فرشته ی شاد

| 1551 | 2

شعری از زهره دشتی درخشان

 

او که با قصه های شیرینش

به دلم شور و شوق می آورد

گاهی  مادر  بزرگ  ما می شد

گاهی  بازی و  کودکی  می کرد

 

زیر  طاق  بلند  ابروها

پلک هایش  چراغدان  بودند

گونه ها مثل  عکسی از دیروز

پیر و در چشم من جوان  بودند

 

لحظه های  سکوت  خانه  ما

او  طنین  صدا  و حنجره  بود

حرف هایش  هوای  تازه ی صبح

چشم هایش  هزار پنجره  بود

 

تا که یک  روز آن  فرشته ی شاد

رفت  و  با  خاطرات   او  ماندیم

قصه اش را  تمام کرد آن روز

شعر  رفتن  سرود  و ما  خواندیم

 

باز  امروز  خانه دلتنگ  و

این  تمنای   تک تک   ما  بود:

« کاش آن  روح   مهربان   و بزرگ

کاش   مادر   بزرگ   اینجا  بود!»

 

 

 

 

 

Article Rating | امتیاز: 5 با 3 رای


نظرات

امیرعباس قبادی

امیرعباس قبادی

10 فروردین 1396 03:40 ب.ظ

با عرض سلام
بنده کسی نیستم که بخوام نظر بدم ولی
حرف دل خیلی ها از جمله خود من بود بی تعارف خیلی لذت بردم
بخصوص بند اخر بغضم گرفت
ممنون از شما بابت این حال خوب

زهره دشتی درخشان

زهره دشتی درخشان

20 خرداد 1396 10:28 ق.ظ

سلام،سپاسگزارم،نظر لطف شماست.

تنها کاربران ثبت نام کرده مجاز به ارسال نظر می باشند.