شعری از افسانه سادات حسینی
چای داغ آورده ام برف تنت را آب کن
سردی احساس خود را یک زمستان خواب کن
ما دو نیلوفر کنار برکه ای یخ بسته ایم
یک سحر مرداد را دعوت به این مرداب کن
این سکوت شیشه ای را بشکن امشب بی امان
ساعت لم داده بر دیوار را بی تاب کن
چشم من معنا شده در چشمه ی جوشان اشک
آن غرور کاغذی را غرق این سیلاب کن
با دل و جان می شود صید تو این ماهی ، فقط
جای طعمه تکّه ای دل بر سر قلاب کن
من همان سیّاره سردم ، تو با تیر نگاه
یک شهاب سخت و سوزان بر تنم پرتاب کن
شعر من را سر بریدی ، لاشه ی پوسیده را
با نوار مشکی آخر براتاقت قاب کن ...
سرده ی افسانه سادات حسینی از نیشابور - دوره ی ششم