شعری از امیرعباس بختیاری
نگااه پنجره اي باز شد به سوي تنت
و ديد رفته به تاراجِ باد پيرهنت
که باد هيزِ خزان دستِ سخت و سردش را
کشيده است به گرمي،به نرميِ بدنت
و باز پنجره مي ديد از ميانه ي مِه
که گوشه گوشه ي اين باغ مي رود سخنت
تمام باغ تورا ديد با لباسِ خزان
درست لحظه ي از شرم شعله ور شدنت
تو شرم مي کني و سرخ مي شوي کم کم
غروب ها که شفق شعله مي کشد به تنت
و ديد بعدِ خزان نوبت زمستان است
چه برف ها که به جانت نشست و شد کفنت
#امیر_عباس_بختیاری