شعری از امیرمحمد عسکرکافی
تنهاییت درآینه تکثیر می شود
موی سپید در تو فراگیر می شود
این درد می رود و سپس دردهای بعد...
اینگونه می شود که کسی پیر می شود
لبخند میزنی که به ظاهر جوانی و
از درد های دور و برت در امانی و
اما خودت که خوب خبر داری از خودت
اینکه شکسته بال و پر و نیمه جانی و
هر برگ برگ زندگی تو خزان خزان
از دردهای خفته درونت امان امان
سخت است گریه کردن مردی درون تو
و خنده های ظاهر با گریه توامان...
فکرت پر از هجوم غم انگیز خاطره
هر شب خیال تو شده شبخیز خاطره
دکتر ولی برای تو تجویز کرده است
هر شب دو حب قرص و پرهیز خاطره...
هر شب مسافر سفر درد وناله ای
در این هجوم خاطره عکسی مچاله ای
پیشانی ات پر از خط افسردگی شده
آه ای جوان پیر... مگر چند ساله ای؟...
#امیرمحمد_عسکرکافی