شعری از افسانه سادات حسینی
از قفس تا قاف
پا به راه شد ساک ات ، چشم من به ایوان بود
ساعت از نفس افتاد ، عقربه شتابان بود
آسمان ، شد آیینه ، محو در تماشایت
روی دست هر ابری ، یک پیاله باران بود
تا که بوسه زد قرآن ، بر لبت شدم آرام
گرچه پشت لبخندم ، بغض شهر پنهان بود
در دل حرم گفتی ، شب دوباره زد خیمه
رفتی و چه فانوسی در دل تو تابان بود
شک ندارم آوازت ، در قفس نمی گنجید
این پرندگی تا قاف ، بر تو سخت آسان بود
باد ، با خودش هر شب ، زوزه ی تفنگ آورد
کوچه بعد تو نقشی ، از حصار زندان بود
هر چه قمری و گنجشک ، سمت شانه ات کوچید
حسرت نرفتن ها ، باز با درختان بود
خنده ی بهار آخر ، روی چادرم خشکید
برف روی گیسویم ، پیکی از زمستان بود
در مشام گلدان ها ، بوی خون که جاری شد
قاصدک خبر آورد ، قصه اش پریشان بود
آسمان ،شد آیینه ، ابرها که صف بستند
مستطیل خیسی بر ، شانه ی خیابان بود......
# افسانه_سادات_حسینی
#شعر _دفاع