شعری از افسانه سادات حسینی
در برکه ی سبز غدیر آغوش دریا
روی تمام قطره ها پیوسته وا بود
هر کاروانی پای موجش لنگر انداخت
روی لب نمناک دریا یک ندا بود
درّ و صدف می ریخت از گفتار دریا
ساحل پر از گلبوته های مخملی بود
دریا خروش آورد با شادی ، پیامش :
"مَن کُنتُ مَولاهُ فَمولاهُ علی " بود
نام علی انداخت بر دریا تلاطم
ساحل ، سکوتش سجده گاه آن صدا شد
دست علی در دست پیغمبر گره خورد
از قلب هستی عقده ی دیرینه وا شد
هفت آسمان گویی فرود آمد به ساحل
تا شاهد پیوند عشقی تازه باشد
تا اشک شوقی ریزد از هر دیده ، وقتی
مسرور از این مژده ، بی اندازه باشد :
هر کس که من مولای او هستم بداند
اینک علی تنها ولی و جانشین است
هر قفل را بر صندوق هستی کلید است
اسطوره ای از علم و ایمان و یقین است
هر کس در این دریای پهناور شود غرق
از هر گزندی بی محابا در امان است
هر کس برایش با من اکنون بیعتی کرد
میعادگاهش با علی در لامکان است
یک یا علی ، دل را زدم حالا به دریا
من ساحل امنی نمی خواهم از این آب
بگذار در موجت معلق باشم ، آقا !
بی آن خروشت سخت می پوسم به مرداب
در عمق دریا ماهی کوچک رها شد
این بار مروارید نابی صید من کن
من را مبر تا ساحل امنی ، همین جا
در لابه لای چادر مرجان ، کفن کن ....
#افسانه_سادات_حسینی
#غدیری_ام
#چهار_پاره