ماجرا
|
1918 |
0
شعری از محمدجواد قیاسی
غزل نه! شاعر تو ماجرا نوشته و بعد...
به مطلعت هیجان داده تا نوشته، و بعد...
طلوع چشم تو در چند خط نمی گنجید
برای چشم تو طومار ها نوشته و بعد...
نگاره های دل غارها به من گفتند
بشر از اول خلقت تو را نوشته و بعد...
چه بی بهانه دلم خواست شاعرانه شوی
چه عاشقانه قلم از شما نوشته و بعد...
غزل نوشته ام و سوی تو فرستاده ند
مباد اینکه بپرسی: چرا نوشته؟! و بعد...
ولی نه، تو... تو همانی که هیچوقت ندید
برایت این منِ عاشق چه ها نوشته و بعد...
"محمدجواد قیاسی"