شعری از افسانه سادات حسینی
می رسی با نسیم پاییزی ، از شمیم شکوفه سرشاری
نفسی تازه می کند با عشق ، زیر چتر تو هر سپیداری
می تکانی غبار از رویِ گیسوان بلند شب ، ای ماه !
برکه ها بین بازوانت باز ، خواب خوش رفته اند و بیداری
خیمه خیمه دوباره دلتنگی ، چشمه چشمه مقابل سنگی
صخره صخره اگرچه می جنگی ، رج به رج رود در بغل داری
می روی مشک آب بر دوشت ، آسمانی پرنده مدهوشت
آب ، در حسرت و تو در گوشَت ، بانگ بی جان العطش جاری
می دود رود ، ردّپایت را ، دشت گم می کند صدایت را
بذر سرسبز دستهایت را ، در تن سرد خاک می کاری
دل تنگ رباب می شکند ، در شب خیمه ، خواب می شکند
کمر آفتاب می شکند ، قامتت را که سرخ می باری
از حرم عطر سیب می آید ، صوت " امَّن یُجیب " می آید
یک امام غریب می آید ، سخت در اشتیاق دیداری
این تو هستی شکوه بی همتا ، پرچم قله ی فضیلت ها
مقصد رود ، حضرت دریا ، تا ابد زنده ای ، علمداری ...
#افسانه_سادات_حسینی
#دوره_ششم_آفتابگردانها
#غزل_عاشورایی