میان خاطراتم در عذابی کهنه می سوزم
رسید امروز اما همچنان درگیر دیروزم
چنان پیرزنی خیاط با چشمان کم سویی
خمیده اشک می بافم، نشسته درد می دوزم
شبیه پیرمردی با کلاه و دایره زنگی
اگرچه مو سپیدم ، رو سیاه قبل نوروزم
برای شهر نامردانگی ها ، آه من کافیست
که آتش می زند یک شهر را آه جگر سوزم
مرا با طعنه می خوانند: "سرخوش" ؛ غافل از اینکه_
پسِ لبخندهایم محرمانه غم می اندوزم
مرا دل کشته ای و سالهای بی تو بودن را
برای خویش شغلی دست و پا کردم ؛ کفن دوزم!
محمدسعید زارع | دوره ششم آفتابگردان ها
02 دی 1396
1680
0
5