شنبه, 03 آذر,1403 |
 

حقیقت

جمعه، 01 تیر 1397 | Article Rating

واقعیتِ ابهام و حقیقت زیسته در شعر
(ناگفتن در شعر الهی)
صادق آتش‌زر


شعر و ادبیات مدام با اتهام خیال‌پردازی و توهم‌بافی مواجه می‌شود، به این معنا که شعرْ ما را غرق در اوهام می‌کند و درعین‌حال از واقعیت زندگی به غفلت از آن وامی‌دارد. یکی از مهم‌ترین عامل‌ها در بروز چنین سوءظنی اشتراک ادبیات اصیل و غیراصیل در دوری از واقعیت است؛ اما نکته‌ی مغفول در چنین نظری این است که در هنر اصیل ما از واقعیت دور می‌شویم تا به حقیقت نزدیک شویم. این دقیقاً خلاف چیزی‌ست که هنر غیراصیل ما را به آن وامی‌دارد. ما، به‌عنوان انسان، مواجه‌هایی عمیقاً شخصی و درونی با زندگی (یعنی بودن) داریم که هیچ کلام و تصویر عادی‌ای قادر به بازگویی و محاکات از آن نیست. بنابراین از محاکات واقعیت دست می‌کشیم تا بتوانیم تجربه‌ی اصیل‌تر و ملموس‌تری از زیستن را به تماشا بکشیم. این آن نکته‌ای‌ست که زبان‌ورزانِ بی‌خبر از روح زبان فراموشش و ادبیات و هنر را به بازیچه‌ای بدل کردند. حال می‌توانیم به تاریخ ادبیاتمان نگاهی دوباره کنیم تا متوجه شویم چرا غبار کهنگی بر بعضی آثار نمی‌نشیند و صدای کسانی چون مولوی و حافظ از دورهای زمان تا خلوص خلوت‌های ما همچنان جاری‌ست.
دوره‌ای که نیما در آن ظهور کرد، ادبیات بازی‌بازی کسانی با دغدغه‌های صرفاً سیاسی یا حتا بی‌دردی‌هایی عمیق‌تر بود. مشخص است که منظور دغدغه‌های سیاسی‌ای‌ست که از خودآگاهی  برنخواسته باشند. در چنین وضعی زبان وسیله‌ای برای بیان عواطف و اندیشه‌های اصیل و تجربه‌شده نیست. در این وضعیت حتا مقداری از ظرفیت‌های کهنه‌شده‌ی  ادبیات کافی‌ست، چراکه زبان زمانی به تکاپو می‌افتد که درصدد بیان اتفاقی تازه باشد. نیما کوهی بود که در بن‌بست دره‌ای عمیق سر برآورد و تمام نیروی خود را در این راه فرسود که برای تجربه‌های ناگفته زبانی دست‌وپا کند، و درنتیجه بستری جدید برای زبان فارسی بسازد.
ادعای نگارنده این است که بیژن الهی راه نیما را ادامه داد و به این بستر جدید کرانه‌هایی تازه بخشید. ما کمی با چرایی دغدغه‌ی نیما برای تغییر آشنا شدیم. اما برای همدلی با ادعای خلف‌بودن الهی لازم است بدانیم نیما در پی چه بود و شعری که مرادش بود چه داشت. در پس این جواب، پیشروی بیژن الهی بیش از پیش روشن خواهد شد.
شعر حرفی نگفتنی دارد. این تناقضی است که زبان را به تکاپو وامی‌دارد و ابهام را به‌رخ می‌کشد. البته ابهامی‌ست از ملأ، نه از پوکی. پوکی، گنگی‌ست؛ اما ابهامی که در شعر سر برآورده وادیدن است، سرشارشدن هوش است و حیرت است:
«همچنین باید بدانید آن‌چیزی که عمیق است، مبهم است. کنه اشیاء جز ابهام چیزی نیست. جولان‌گاهی که برای هنرمند هست، این وسعت است (درحالی‌که می‌خواهد به همه‌چیز برسد و همه‌چیز را با قوت آن دریابد) این وسعت، هنرمند واقعی را تشنه‌تر می‌دارد.
کارهای با عمق اساساً ابهام‌انگیزند. این ابهام در همه‌جا ــ وقتی که عمیق می‌بینیم ــ وجود دارد. در همه‌ی روزنه‌های زندگی، مثل مه که در جنگل پخش شده است. با نظر ما که می‌یابد یا نمی‌یابد یا مجبور شده است که نیابد، کم و زیاد می‌شود.
راهی که شما می‌روید راهی است که حتماً همه‌چیز در آن با وضوح نیست، بلکه در بسیاری از آن چیزها روشنی‌ها تاریک و پررنگ‌ها کمرنگ می‌شوند؛ تا این‌که شما به کنه با قوت هرچیزی با کمال تشنگی برسید، خطوط ناآشنائی روشنی می‌دهد و رنگ می‌اندازد و با تماس دور یا نزدیک از زندگی شما چاشنی می‌گیرد» (نیما یوشیج، حرف‌های همسایه،‌ نامه‌ی ۷۸).
شعر بی‌ابهام ــ چه باوزن، چه بی‌وزن، چه مقفا یا نامقفا ــ از آنچه نیما از شعر می‌خواست به‌غایت دور است. اما ابهامی که منظور نیماست و رصدش در شعر الهی مشهود، چیست؟ منشأ ابهام همان است که همه چیزی در ربط با آن ممکن است و «جولان‌گاهی را برای هنرمند هست می‌کند». عمیق‌شدن در چیزها ما را متوجه بستر آن‌ها می‌کند. جایی که چیزها رقیق می‌شوند و مرزهایشان محو. چیزهایی که به‌ظاهر بی‌ربط‌اند در عمق باهم ممزوج می‌شوند و به‌هم مربوط. بنابراین گسست منطق معمول مقصود نیست، بلکه گسست‌ برای پیوندهای تازه است.
«اگر شما بدعتی گذارده و سنت‌های گذشته را به‌پاس روش‌های تازه، از هم گسسته‌اید برای این است که هنر را به قیدهای دیگر مقید کرده آن را زنده‌تر، پرمغزتر، بیان‌دارتر و دقیق‌تر ساخته باشید» (نیما یوشیج، حرف‌های همسایه، نامه‌ی ۷۹).
«باور دارم هر قدم که هنرمند در راه سازندگی بردارد درجهت انهدام جهان برداشته‌ است، درجهت کمال آن، که نابودی‌ست» (بیژن الهی، پیشگفتار «نیت خیرِ» فردریش هلدرلین، صفحه‌ی ۲۳).

با این‌حال ابهام خصوصیت دوگانه‌ی خود را حفظ می‌کند، یعنی درحالی‌که پیوندهای تازه، تصویر یا شکل خاصی را برای ما تداعی می‌کند باز شعر، گفتنِ نگفتنی‌ست. تصویری را که شعر برای شما تداعی کرده، یا می‌پذیرد یا نمی‌پذیرد؛ اما به‌هرحال از آن گذر می‌کند. (یعنی شعری که از نگفته گفته،‌ خود نگفتنی‌ست) این اثر ابهامِ از ملأ است. ملاکی برای تشخیص ابهامی که مقصود نیما بود.
«برای این‌که آنچه در شعر شعریتِ محض است اندکی روشن‌تر بایستد، گفتار روشنگرانه می‌باید هرباره خود را و کوشیده[ها]ی خود را فروشکند. برای خاطر شریعت، روشنگریِ شعر باید سخت‌کوشی کند که خود را زائد گرداند. آخرین، اما نیز دشوارترین گامِ هر تعبیر عبارت از این است که با روشنگری‌هایش دربرابر حضورِ محضِ شعر ناپدید شود». (تذکاری از مارتین هایدگر، «نیت خیرِ» فردریش هلدرلین،‌ صفحه‌ی ۲۲۷، ترجمه‌ی بیژن الهی)
با این اوصاف ابهام آن‌گونه نیست که به بازار بیاوریم و بگوییم که این است مردم، بشناسیدش، اما باز می‌توان با گفت‌وگو و تأمل شخصی در شعری با آن مواجه شد:
افشا

تو که خاموشی را پیش می‌کُنی،
تو که آبخند
می‌بری از یاد،

بعد هم که در زده شد که باز کرده شود،
آن دایره‌های محو
اتفاق افتاد،  

بس که می‌مُردی،
شنوای دری که می‌زدند
مثل یک لبخند.
(بیژن الهی، دیدن، صفحه‌ی ۱۹۲)

هم در و هم لبخند زدنی‌ست. اما فقط این نیست؛ گشودگی هم هست. واشدن لب برای خنده‌ای و دری که از مرگ گشوده است، ولی ما که بیرون مرگ ایستاده‌ایم گشودگی مرگ را کجا می‌توانیم ببینیم؟‌ اگر قطره‌ای به آب بازگردد در می‌زند. حلقه‌ی آب از نقطه‌ای بسته آغاز می‌شود و تا آنجا که محو نشده‌ همچنان بسته‌ است. اما آنگاه که محو شد حلقه وامی‌شود، می‌میرد، شنوای دری که می‌زدند، مثل یک لبخند، چراکه «دیدن روی خویش یعنی مرگ».

خانه
و چرا این خرابه‌ها مولیان مباد؟
بوی آب که می‌آید،
روی آب که می‌خندی،
دایره‌ها دارد یاد ــ
و چرا این خرابه‌ها مولیان مباد ــ

امروز که در جوی‌ها نظر می‌بندیم
و دیدن روی خویش
یعنی مرگ.
(بیژن الهی، دیدن، صفحه‌ی ۱۸۵)

 

 

ثبت امتیاز
اشتراک گذاری
نظر جدید

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید: