آدمیزاد است دیگر! گاهی وقتها خودش را میبیند که یک گوشه نشسته، در خلسهای فرو رفته و چند بیتی افاضه کرده است؛ آن وقت میگوید: «حکماً بنده حافظ دوران هستم و رسالتی روی دوشم سنگینی میکند و...». در این زمانهاست که باید چمدانت را برداری، پیراهن تنهاییات را جا بگذاری و با خوبان پارسیگو، همسفر شوی.
آدمیزادی دیگر! تازه وقتی روی صندلی تلمذ مینشینی، متوجه میشوی مقصدی بسیار دور، پیش رو است و تو هنوز اندر خم یک کوچهای! از این چند روز مصاحبت با طبعهای روان و قریحههای خوش، یک نکته اگر آموخته باشم این بوده؛
تا بدانجا رسید دانش من
که بدانم همی که نادانم
البته از حق نباید گذشت؛ گاهی بعضی شعرها و بعضی واژهها ذوقم را متعجب و آزرده میکرد، اما ماحصل چند روز شعر خواندن و شعر شنیدن و از شعر شنیدن، آموختن و فرحی بود که روح درگیر روزمرگیام را زنده میکرد. از طرفی دیدن شاعرانی که با شعرهایشان روزت را شب میکنی، تجربه ملسی بود و خوشمزهتر اینکه یک نفر، یکجا، چندین جلد کتاب به تو هدیه دهد.
القصه؛ تلخ و شیرین روزگار که در چند خط جا نمیشود، اما میتوان گفت: «آفتابگردان بودن، حلاوت شعر سرودنم را بیشتر کرده است». حالا که چند روزی از اولین اردوی آفتابگردانها میگذرد، اگر از من بپرسند شاعرانگی و تعهد و تخصص را کجا میتوان پیدا کرد؛ حتماً نشانی شهرستان ادب را خواهم داد.
والعاقبة للمتقین
نجمهساداتعزتی، دورۀ ششم آفتابگردانها