یادداشت ریحانه ابوترابی درباره دیدار نیمه رمضان شاعران با مقام معظم رهبری
یادداشت ریحانه ابوترابی درباره دیدار نیمه رمضان شاعران با مقام معظم رهبری
ﺳﻪشنبه، 14 فروردین 1403 |
روایت دیدار
1
داستان از آنجا شروع شد که انتظارش را نداشتم! خواب بودم و گوشی زنگ خورد و زیر پتو جواب دادم. گفتند دعوتید به ضیافت دیدار شاعران. تشریف می اورید؟
نمیدانم دقیقا چطور ولی نیم صدم ثانیه بعد ایستاده بودم و میگفتم بله بله حتما! مگر اینکه کسی از روی جنازه ام رد شود که نیایم!
این آخری اش را نگفتم.
چنان ذوق زده شدم که از صدای دویدنم دور اتاق بچه هایم هراسان بیدار شدند. گفتند چه شده؟ گفتم باید بروم تهران دیدن حضرت آقا! جفتشان زدند زیر گریه.
زنگ زدم به مادرم و بیست دقیقه ممتد جیغ کشیدم. بازخورد ملایم و دلپذیری داشت. قطع کردم. به همسرم زنگ زدم. خیلی رسمی گفت: "عه! مبارک باشد. در معاینه فنی هستم. با شما تماس خواهم گرفت" . پس دوباره زنگ زدم به مادرم و بیست دقیقه ی متوالی دیگر جیغ زدم.
...
روز موعود فرا رسید. خیلی طول کشید تا فرا برسد. در این چند روزی که فرا نرسیده بود شصت و پنج بار خواب دیدار را دیدم. چهل بارش را شعر خواندم و طیب الله انفاسکم گرفتم. بیست و سه بارش را چفیه و انگشتر گرفتم و... خلاصه!
رسید و بنا شد که برویم حوزه هنری تهران، آنجا جمع شویم!
2
با هایس رفتیم. با چند نفر از آقایان و چند نفر از خانم های شاعر قم.
باران شدیدی می آمد. به فال نیک گرفتم که قرار است هوا را صاف کند. دل مارا صاف کند. طیب و طاهر برویم!
البته نزدیک بود مارا کامل بشورد ببرد. ولی انگار تهمان یک چیزکی هنوز از خوبی مانده بود که بشود رفت...
رفتیم و با اینکه با امجدیان* از هر دری گفتیم و هزار حاشیه بر قصه ی حسین کرد شبستری زدیم ولی دیر گذشت تا برسیم. نگرانی هایمان جای نشستنمان بود. که آقا را ببینیم. شعر خواندنمان بود. که داریم یا نه! انگشتر و چفیه گرفتنمان بود که میشود بگیریم یا نه! نامه هایمان بود. که میرسد یا نه؟
تصمیم بر آن شد که بدترین حالتش را تصور کنیم تا توی ذوقمان نخورد!
بدترین حالتش نشستن در ردیف آخر بود در حالیکه شعر خوانی نداریم و جلویمان یک خانم قد بلند نشسته که دوست دارد سرش را هم به همان طرف که میشود آقا را دید خم کند! عمرا هم بگذارند برویم پیش آقا .
نامه هارا انشالله میدهند.
این را نگفتم. از قبل تصمیم گرفتم برای آنکه از آقا هدیه بگیرم خیلیییی خالصانه برایشان هدیه ببرم! با همسرم رفتیم تسبیح فروشی!یک ربعی نگاه میکردم!
فروشنده گفت برای خانم میخواهی یا اقا؟ گفتم آقا! همسرم گفت خود خود آقا!
از عقیق صد تومانی بود تا شاه مقصود هشتصد تومانی!
گفتم کدام؟ همسر گفت: ببین! میروی این هشتصد تومانی را میدهی آقا، همانجا جوشقانیان*میرسد و طلب هدیه میکند! آقا هم عددددل تسبیح را بهش میدهند و تا عمق جگرت میسوزد. همان صدتومانی را بگیر. دیدم اصلا آدم نباید ادا هم در بیاورد. وسعم همین است. گرفتم و تبرک کردم به زیارت و ضریح بانو و یک (سررسید یادگار، نشر کاظمی، محل توزیع ساختمان ناشران) زدم تنگش و بردم.
با یک نامه و دوتا از شعرهام که ضمیمه اش کردم.
*امجدیان:یک دوست شاعر که خیلی دوستش دارم و امیدوارم همیشه با او در مسیر بیت رهبری همسفر باشم
*جوشقانیان :یکی از خانم های شاعر که خیلی دوستش دارم و توفیقاتش روز افزون است و من اصلا به او غبطه نمیخورم!
3
حوزه هنری تهران! ساعت سه و خورده ای!
خیس و با طراوت. وارد شدیم و رفتیم به سمت نماز خانه. خیلی ها آمده بودند و خیلی تر ها نه!رفتیم آن طرف نماز خانه که کارتمان را بگیریم. کارت چیز مهمی بود. تویش شماره صندلی و جای دقیقت را مشخص کرده بودند. و اینکه اگر اینجا کارتت را میدادند یعنی زرشک! تو شعرخوانی نداری. چون کارت شعرخوانی دارها را یک جای دیگر میدهند. کارتم را دادند. جایم همین جای توی عکس بود. 38. نگاهش کنید. یک. جوری جلویش خالی است انگار میتوانی اول تا آخر نگاهت را در امتداد نگاه رهبری نگه داری! ولی نه. ولیییی نه!امجدیان را گم کرده بودم. پیدایش کردم. اعصابش بهم ریخته بود. جایش آن ته مها بود. دیدم اگر بروم جلو دلداری اش بدهم باید جای عالی ام را تعارفش کنم و نههههه! اینجا دیگر دوستی بردار نیست. حالا که آن یکی دوستش دارد دلداری اش میدهد. بگذار او تعارف کند! میدانم خیلی چیزم! ولی خب!
توی حیاط منظره ی خیلی جالبی را دیدم. هررررچه استاد ادبیات و کله گنده های شعر و ادب پارسی بودند در یک قاب دیده میشدند. تمام وجودم داشت با ندید بدیدی تمام میگفت اععععععع
استاد کاظم کاظمی، اقای قزوه، اقای سیار، آقای عرفان پور، استاد زکریا اخلاقی و شاعرهای طبقات بعدی که حالا حال و حوصله نام بردنشان را ندارم همه بودند. اصلا هم کسی خیلی به چشم نمی آمد. چون همه داشتند میرفتند دستبوس کس دیگری که خیلی توی چشم بود.
من گم نام ترین آدم انجا بودم. آنقدر که ترسیدم دیگر خودم هم خودم را به جا نیاورم. خودم را کمی همراه امجدیان کردم و به این و ان آشنایی دادم. با برخی شناخت مجازی داشتیم.
دیدم یک نفر بااااا شوق آمد سمتم! آمدنش جوری بود انگار میخواهد دعوتم کند با جمع عکس بگیریم.خوشم آمد.گوشی اش را جلو اورد و گفت میشود یک عکس از ما بگیرید؟ خوشم نیامد. یک لبخند گشاد زدم و گفتم بععععله. چرا که نه! و از حرص شیش هفت تا عکس گرفتم.
جابه جا شدم و با چند نفر دیگر هم آشنایی گرفتم. کمی که صمیمی شدیم از من خواستند ازشان عکس بگیرم. گرفتم. از چند نفر دیگر هم چند تا عکس دیگر گرفتم.
تا اینکه دیدم سه چهار نفر دارند با اقای کاظمی عکس میگیرند و دویدم رفتم کنارشان ایستادم!
هیچکدام را هم نمیشناختم که بگویم بعدا عکس را به من هم بدهید! ولی دلم خنک شد.
بعد که بچه های قم را صدا کردند تا همه عکس بگیریم کمی سرحال آمدم.
4
گفتم حوزه هنری برق نداشت؟ نگفتم!
گفتم کلی مرد هیکل دار کت شلواری که یک گردنبند داشتند که رویش نوشته بود دیدار شعرا توی محوطه بودند؟
نگفتم!
گفتم رفتم از یکیشان پرسیدم وضوخانه کجاست؟ گفت آنجا؟ نگفتم!
گفتم رفتم و... آب نبود؟ نگفتم! گفتم رفتم به مرد کت شلواری گفتم آب نیست و تایید کرد از صبح آب و برق قطع است؟ نگفتم! جالب تر اینکه خودش هم دفعه اول نگفت! فقط وضوخانه را نشان داد!
دوسه ساعتی توی حوزه هنری بی آب و برق، ول..._ول که زشت است_... رها بودیم!
با بی آبی، بی وضویی! رسما بنا بود یک. مشت بی طهارت را بفرستند نماز، محضر آقا!
ته تهش آب معدنی پیدا کردیم. دقیقا همان وقتی که گفتند بیایید وسایل را تحویل بدهید برویم. یک عده کاغذ سفید داشتند. آنها نورچشمی های شعر خوان بودند که وقتی بشان تبریک میگفتیم غمزه می آمدند که حالا شاید نشه! ولی ما حسود نبودیم و هی تبریک میگفتیم و تاکید میکردیم حتما میشه!
شعرهایشان را هم زورکی انتخاب کرده بودند و گفته بودند حتما همین را بخوانید.
اتوبوس ها مارا بردند. در حالیکه فقط هدیه ها و نامه هامان همراهمان بود.
رسیدیم بیت! یکی دوتا شبه خیابان را پیاده رد کردیم. بعد رفتیم تو! صف کشیدیم. آنجا زهرا سپه کار آمد و چیزی گفت و چیزی گفتم و نامم را پرسید و گفتم و گفت ععععع من کانالت را میخوانم و هی از من تعریف کرد. آنجا خیلی کیف کردم. کاملا رذایل اخلاقی عجب و کبر و ریا و... را در خودم احساس کردم و خیلی کیف داد. البته شکسته نفسی کردم ولی دائم به هم میچسباندشان و خیلی بیشتر کیف میداد. از آنجا به بعد انتظار داشتم آقای قزوه سراغم را بگیرد تا سلامی عرض کند.
نوبتم شد و رفتم تو! گشت بود. محترمانه و با محبت بود. هدایایم را به دقت گرفتند و با مشخصات خودم و هدیه هایم دقیییق ثبت کردند. بعد یادشان رفت من را بگردند و من هم رفتم. باز رفتیم و رسیدیم به حسینیه ی کوچک. داخل شدیم. اینبار بهتر تر گشتندمان و قرآنم را گرفتند. گفتم آوردم آقا بنویسد! گفتند نمیشود آخه. گفتم باشه. و رفتم تو...
5
جانماز های سبز پهن شده بود و رفتیم و نشستیم. مهر را خودشان میدادند. هی به جایگاه حضرت آقا که پهن نشده بود نگاه میکردیم. خانم ها دقیقا کنار آقایان بودند. بفاصله یک نفر!
من ردیف دوم بودم. گمانم 40 دقیقه ای به اذان مانده بود.امجدیان را از ردیف سوم کشاندم پیش خودم. گفتم اینجا بهتر دیده میشوند...
آقا آمدند. از کجا فهمیدیم؟ از صلوات؟ همهمه؟ شلوغی؟ نه! از سکوت! سکوووت محض. همه درجا ساکت شدند. اوج ابهت و عظمت یک نفر میتواند همین باشد! آقا آمدند در حالیکه نور بودند ولی جسم بودند. ابهت داشتند ولی صمیمی بودند. رهبر بودند ولی هرکس جلو آمد در آغوشش گرفتند. بزرگترین مقام بودند ولی طوری سلام میدادند انگار به تک تک افراد سلام میکردند. آقا آمدند و نشستند روی صندلی ای که روبه جمعیت گذاشته شده بود. افرادی که کتاب داشتند دانه دانه صدا زده شدند و رفتند پیش آقا. کتابشان را دادند و صحبت کردند. ما؟ نشسته بودیم! جمعیت بسییار آرام و منظم نشسته بود. ما همگی یک مشت غبطه بودیم که تنها کاری که میتوانستیم بکنیم این بود که حد اقل فرصت تماشای حضرت آقارا از دست ندهیم.
. از لابه لای سرها و تنها و رفت و آمد ها، قاب صورت آقا را میچیدیم و میگذاشتیم گوشه گوشه ی حافظه مان.
توشه ی ما همین بود.
جانماز سفید آقارا انداختند. با همان مهر ساده. بی زینت.
پیرمرد مکبر گوشه ای ایستاد و سنتی اذان گفت. تیپ و مرامش ادم را یاد حاج عیسی می انداخت. انگار مکبر بیت بود. حسرت خوردم به عاقبت بخیری اش.
ایستادیم به نماز. صدایی که اینبار آشنا تر و دلنشین تر از همیشه به گوشم میرسید. آنقدر محو حضرت اقا بودم که اگر نمازم به جماعت نبود گمان کنم درست نبود!
چه میدانم. خدا لابد میداند ما امام ندیده ها خیلی تشنه ایم...
آقا یک نماز گمانم غفیله بین دونماز خواندند. تقریبا سریع که لابد معطل نشویم. خیلی تماشایشان کردم. مشکل زمان بود که میگذشت.کاش نبود.
مشکل فاصله ام بود که ده متر بود و نه میتوانستم بلند شوم نه دستی بلند کنم نه صدایی... و کاش نبود.
مشکل من بودم که بی لیاقت بودم... و کاش نبودم.
6
تا نماز تمام شد خانم های مسیول گفتند زود بروید برای افطار. افطار سالن بغلی بود که همانجا بود و با یک دیوار پلاستیکی که نمیدانم اسمش چیست جدا شده بود.گفتم یکبار به عمرم به حرف مسئولان گوش کنم. گمانم به قدر اینکه بفهمم مهر را کجا بگذارم پنج شش متری جایم دورتر شد.
رفتم. سفره ها کنار هم پهن شده بود. دو سفره برای خانم ها بقیه اقایان.
دیدم میز کوچک افطار آقا سر یک سفره است. و میشود کنار سفره ی بغلی اش نشست! ماتم برد! تا خودم را جمع و جور کنم هفت هشت متری جا پر شد! دویدم و نشستم. نشستم! حضرت آقا هم نشستند. و روزه شان را باز کردند. و شروع کردند به غذا خوردن! مسخره ام نکنید.
دیدن این ها از فاصله هفت متری واقعا عجیب است. نایب الامام،رهبر مسلمانان جهان...
باید روزه ام را باز میکردم. غذا مرغ بود با تزیین بادمجان و هویج. با افطار کامل!
هردو نفر رو به روی هم یک دیس مرغ داشتند. روبه رویی ام کم میخورد. گفتم بفرمایید! ویار داشت و هی از غذا خوشش می آمد و هی بدش می آمد. من مانده بودم بخورم یا نخورم؟میخورد؟نمیخورد؟
90 درصد نگاهم به غذاخوردن حضرت آقا بود.هرچند بی ادبی بود ولی همین بود که بود. مسئول حوزه هنری داشت سر آقارا میخورد! آقا بزرگوارانه و مشتاق گوش میکردند و همزمان غذا میخوردند و پاسخ میدادند.
واقعا دلم داشت بال میزد. انگار قناری باشی. در قفس باشی. در قفس باز باشد. آسمان را تماشا کنی، ولی نتوانی بپری!
راستش یکبار دیدم دوخانم بطرف آقا رفتند. بلند شدم. مسئول خانم ها جلویم را گرفت. گفتم آن ها رفتند. گفتن کار بدی کردند. جلوی آن را هم میگیرند. گفتم میشود یک کاربد در عمرم بکنم؟ گفت نکنی بهتر است. گفتم چشم...
باقی غذا را برداشتیم و رفتیم حسینیه ی بالا!
7
صندلی ها با شماره مشخص شده بودند. جایم را زود پیدا کردم. جلوی هر دو سه صندلی یک میز کوچک بود. یک فلاکس چای،لیوان یکبار مصرف گیاهی،قندان، کاغذ یادداشت و خودکار کیان!
یادتان هست گفتم جایم ظاهرش خوب بود ولی اصلش نه؟! آن فاصله ی خالی توی عکس پر از صندلی بود! آهِ دل امجدیان بود که صندلی شده بود! خودش؟ نشسته بود آن ته! ولی میگفت عهههه! جایش چقدر خوب است!
دماغم سوخت! هی میپرسیدم خیلی خوب میبینی؟ میگفت آره !
حضرت آقا که آمدند همه بلند شدند. ولی باز سکوت بود. اینبار صلوات را خودم شروع کردم! اخر دیگر باهم سر یک سفره نشسته بودیم. صلوات فرستادند. همه سرجایشان نشستند.
من بنا ندارم جزییات شعرها و بازخوردهای حضرت آقا را روایتگری کنم چون فیلم هایش مفصل هست.
حس خودم را مینویسم و شاید کمی از آنچه در فیلم ها نیست.
شعرخوانی ها بی مقدمه آغاز شد. آقای اسفندقه و قزوه مجری بودند و صدا میزدند.
آقا یکسره چای میخوردند. خیلی هم قشنگ میخوردند. تا تمام میشد برایشان می آوردند.من هم با آقا شروع کردم. هرچه نوشیدند همراهشان نوشیدم.اواسط جلسه که دیدم فلاکس دارد خالی میشود، دیگر نصفه ریختم.
به بغل دستی ام گفتم شما که چای نمیخورید؟ گفت نه! خداراشکر چای دارچینی دوست نداشت.
من حضرت آقا را از یک مثلث که در بین دو کله ایجاد شده بود میدیدم. و راضی بودم.
حضرت آقا دوست داشتند جلسه با نشاط باشد.مدام شوخی های لطیفی میکردند.
آقای فیض گفتند بهشان گفته شده طنز نخوانند. گفتند آقا شعری در مورد غزه دارم که بیشتر شبیه بیانیه است. بخوانم؟اقا فرمودند روضه نباشه بخون. برداشت کردم که برای غزه روضه نخوانید.
اقای فیض خواند. ولی بعدش آقا باز درخواست کردند که طنز بخواند و خواند.
آقا اشعار را به دقت گوش میکردند. نکته میگرفتند و پیشنهاد میدادند. هرجا را خوب نمیشنیدند دوباره میپرسیدند. اگر حظ میکردند بروز میدانند و میخواستند ابیات دوباره خوانده شود. در ذهنشان کلی شعر مرتبط و هم مضمون با اشعار داشتند و میخواندند.
و کور شود چشمی که این همه مهارت و هنر را نبیند.
نکته ای که میخواهم بگویم و باید همین الان زیر لب ماشالله بگویید اینست که این جلسه از طولانی ترین جلسات دیدار با آقا ست. راستش ساعت آخر، من مجبور شدم از جا بلند شوم و استخوان هایم ترق تروق کند!خسته شده بودم. روحم نه ولی جسمم چرا!
ولی حضرت آقا محکم، استوار، بیدار و سر کیف نشسته بودند و ساعت یازده وخورده ای، تازه درخواست میکردند که اقای مودب و سیار هم شعر بخوانند.
اقای قزوه که لابد خیلی خوابش می آمد مقاومت کرد. ولی حضرت آقا میخواستند هرطور شده رباعی های سیار را بشنوند.
این راهم بگویم که به دلم نماند. فاصله ی طبقاتی فقط آنجا که آقای محمد جواد محمد زمانی، وقت شعرخوانیشان به حضرت اقا گفتند:" این شعر را دوهفته پیش مکتوب خدمتتان داده ام! یکی دیگر میخوانم"
بعد ما خواب میبینم برای اقا توی خواب شعر خوانده ایم تا سه هفته کیفوریم!
بگذریم
آنقدر در این جلسه ی شیرین، راحت و صمیمی بودیم که هر چند دقیقه یکبار باید به خودم تلنگر میزدم که ایشان حضرت آقا هستند و اینجا انجمن شعر شهرت نیست. حواست هست؟؟؟
بعد سیخ تر بنشینم و آگاهانه تر نورانیت چهره و شیرینی لبخندشان را نگاه کنم.
نگاهی که همراه با موجی از ناامیدی بود که نکند تکرار نشود...
جلسه تمام شد و وقت رفتن حضرت آقا، جمعیت، کمی به سمتشان هجوم برد و با حفاظ محافظان خارج شدند. این بین، فرشته حسینی چفیه اقا را گرفته بود. گرفتم و تبرک کردم و پسش دادم.
حضرت آقا رفتند و با چشم و دلی روشن و نشاطی وصف نشدنی برگشتیم
چرا دروغ!
حسابی دلم خواست امام زمانم را ببینم!
دم در یک بسته هدیه بهمان دادند. قاب عکس اقا و کتاب آقای ایرانشهر و یک کارت پستال میلاد امام حسن مجتبی(ع).
بعد از برگشت و سوار شدن به اتوبوس اولین پیامی که مغزم داد این بود:
خیلی گشنه ت است و چند ساعت است هرچه داد میزنم نمیفهمی! معلوم اَست حواست کجاست؟!
معلوم بود...
از تبرکی ها، نان و سبزی اش را خوردم. بعد کمی نان و شله زرد. دیگر جلوی خودم را گرفتم و بقیه را برای بچه ها بردم.
ببخشید اگر خوب ننوشتم
با عجله بود و خواب آلوده
نوشتم که نوشته باشم...
پایان