آفتابگردان ها، آخرین اردوی دختران آفتاب دوره پنجم در زیباکنار به پایان رسید. شما را دعوت می کنیم به خواندن حواشی های جالب این دوره به قلم المیرا شاهان:
«صبح آخرین سهشنبۀ بهارانگیز فروردین، اتوبوس دختران آفتابگردان، تهران را به مقصد زیباکنارِ استان گیلان ترک کرد.»
حیف است که این اردوی خواستنی را در همین یک جملۀ خبری خلاصه کنیم! حالا که اردو تمام شده و خستگیهای چندین ساعت مسیر برگشت از تن دخترها در رفته، جا دارد کمی واقعه را شرح دهیم. مثلاً همین که اردوی دخترها، این دفعه بدجور با طبیعت آمیخته بود و جان میداد برای شاعر شدن (و عاشق شدن حتی!) و اگر از ما مسافرانِ شهر طراوت و باران و دریا و جنگل بپرسید که «خب حالا که چه؟» خواهیم گفت: «تو دلت را جای من بگذار، شاعر (عاشق) میشود!1» بماند که شاعری صرفاً نشستن و نگاه کردن به دریا و خیس شدن زیر باران نیست، اما عمیق شدن در نشانههای حضرت باریتعالی بدون شک میتواند تولد آرایههای بدیع و شاعرانه را به دنبال داشته باشد که با در خانه نشستن و تصور کردنِ صرف، نمیتوان به دستش آورد. (همان مَثَل مشهورِ با حلوا حلوا کردن دهان شیرین نمیشود و این قولها!)
در باب اتوبوسسواری
اردو رفتن برای دخترها، یک جورِ ویژهای خوب است! مثلا همین «مسافرتِ بدون خانواده رفتن»، یک حس استقلالِ خاصی بهشان میدهد. دوم این که همیشه آخر اتوبوس نشستن مزۀ دیگری دارد که آن دخترهای خوب و آرام و متینی که جلو مینشینند، احساسش نمیکنند، فقط آنها که آن آخرها هستند بیکه در زاویۀ دید راننده باشند، میتوانند بخوانند! این خواندن میتواند سرودِ دستهجمعیِ یکی از آهنگهای علیرضا قربانی باشد، یا خواندن مداحیهای میثم مطیعی به یاد پیادهرویِ اربعین، یا حتی شعر یکی از خوانندهها که مثلاً یک همچو چیزیست: «ای جان/ قلب من آشفتۀ دلداده مرنجان/ ای جان ... ». بقیهاش هم همان پچپچهای ریزریزِ دخترانه است و استثنائاً در یک اردوی پیرامون شعر، شاید(!) کمی هم دربارۀ ادبیات بحث شود. گاهی هم ممکن است دستی به شانهات بخورد که حاوی یک دستگاه فلش است و باید تا صندلیِ خود آقای راننده دست به دست شود و در ادامه، فریادِ «آقا زیادش کن!» و «بزن بعدی» را به دنبال داشته باشد. این اردوی دخترانه هم از این جور چیزها مستثنی نبود و به رسم همۀ اردوها، قاقالیلیهای خاص خودش را هم داشت که چون کمی بعد از نوروز بود، شامل پسته و بادام و تخمه میشد که چون تنوع تنقلات زیاد است، حرف زدن دربارهاش در این یادداشت نمیگنجد!
استقبال اَند استوری
خوبیاش این است که «آفتابگردانها» در همۀ شهرهای کشور شعبه دارد! یعنی همین که هر کجا میروید، یک شاعرِ همدورهای پیدا میشود که ازتان استقبال کند. به محض رسیدن دخترانِ دورۀ پنجم هم، چندتا از دخترهای گیلانی که از چند ساعت قبل خودشان را به «هتل کوثر» رسانده بودند، با روی گشاده آمدند برای خوشآمدگویی! بعد هم کلید اتاق دخترها را که دادند و هرکس به اتاقش رفت، همه از طبقۀ پنجم با منظرۀ بدیع و بکری روبرو شدند که جان میداد برای عکاسی و استوری و لایو؛ آن هم نمایی از دریا و سرسبزیِ آمیخته با مِه! اگرچه باید میجنبیدند و خیلی وقت نداشتند و باید خیلی زود شام میخوردند و برای کلاسها آماده میشدند...
قورقور یا غرغر، مسئله این است!
یکی از مزایای سفر به مناطق مرطوب، شنیدن آواز قورباغههاست؛ مثل همان قورباغههایی که اتراق کرده بودند در گوشههای دریاچۀ مصنوعیِ کنار رستورانِ مجموعه. در هوای مِهآلودِ نخستین شبِ زیباکنار که درست شبیه نمای وحشت در سکانسِ قبرستانِ فیلمهای هالیوودی بود(!)، دخترها بیتفاوت به این منظرۀ خوفناک، خوش و خرم و بعضاً ذوقمرگطور راه افتادند برای نشستن سر کلاس استاد مودب و قبلش جلسۀ توجیهی آقای عرفانپور، مِن باب «چگونگی برگزیده شدن در دورۀ تکمیلی». بماند که بعضیها خستۀ راه بودند و غرغر میکردند و دلشان میخواست از زیر کلاس در بروند و دریای شب را ببینند یا به سوی اتاقشان بشتابند و تا خودِ خودِ صبح بخوابند!
زیارت برادر تنیِ امام رئوف(ع)
حالا دیگر بچههای دورۀ پنجم، امسال بهار دستهجمعی با دوستان آفتابگردانیشان رفته بودند زیارت! آن هم زیارتِ برادرِ تنی امام رضا(ع)، سید جلالالدین اشرف، واقع در آستانۀ اشرفیه که یک ساعتی با زیباکنار فاصله داشت. دخترها در جایجای حرم پراکنده بودند و برخی نماز میخواندند و برخی به ضریح حضرت(ع) چشم دوخته بودند و با نگاه، حاجاتشان را میگفتند تا به امید خدا مستجاب شود. آنها حتماً یادشان بود که در یکی از اردوها، آقای مودب بهشان توصیه کرده بودند که امامزادهها را دریابند و بهسادگی از کنارشان عبور نکنند...
آنها که دلشان بازار رفتن میخواست هم، بعد از زیارت، به دل بازار رفتند و برای عزیزانشان سوغاتی خریدند. آن وسط یکی دو نفری هم بودند که دور از چشم بقیه، دویدند سمت شیرینیفروشی و با لپهای بر آمده از نون خامهای به دوستان آفتابگردانیشان ملحق شدند...
دَم به دَم مرا تو آزردی!
همهاش نمیشود که نشست سر کلاس و کارگاه! بالاخره آدم وقتی شمال میرود، نمیشود شنبازی نکند و با کفش یا بیکفش پا به دریا نزند که! از همین چند سال پیش گفتهاند: «آنجا که باید دل به دریا زد همینجاست اصلاً...2» و خُب! پرواضح است که دریای شورانگیزِ زیباکنار بسیار زیباترست از هرجا، و باید دل زد به آن و حتی در بعضی مواقع نیروی اجرایی را زیر شنهای ساحل چال کرد و وسط قاهقاه و بازیگوشی بقیه، ساعت و انگشتر و البته گوشیِ (العیاذ بالله) آیفون سیکسِ نیروی اجرایی مذکور را یک جای ساحلِ به آن بزرگی، جا گذاشت و در به در دنبالش گشت!
ماسولهسواری با اعمال شاقّه!
اگرچه «ماسوله» رفتن جزء برنامهها نبود، اما «ماسوله»سواری توفیقی بود که نصیب دخترها شد. اولش همگی راهی مزار شهید «یدالله بایندور»3 شدیم. بعد، جماعت دخترها بودند و یک کشتی کوچک که «ماسوله» نام داشت و سوار شدن به آن، کاری بود بس شگفت و جانفرسا! شجاعها دل قوی داشتند و از نردبان قائم رفتند توی کشتی. نترسها اما ایستادند و بالاخره دریامردها یک «مثلاً نردبان»ی با زاویۀ 45 درجه روی کشتی سوار کردند و آفتابگردانها توانستند بالاخره عرشۀ کشتی را فتح کنند. چه لایوها و استوریهایی که در آن سرما با ذوقمرگی ثبت و ضبط نشد!
بعد از دریانوردی، وقت سوار شدن دخترها به اتوبوس، ناغافل دیدیم که صندوق عقب ماشینی را بالا دادهاند و دارند آشِ دوغ برای دخترها میریزند! آخ که چه اتفاق شگفت و دوستداشتنی و خاطرهانگیزی! مطمئناً هیچکدام از دختران آفتابگردانِ دورۀ پنجم، لطف شاعر گیلانی، «پونه نیکوی» را فراموش نمیکنند که حواسش به دخترها بود و بهقول خودش تند و سریع، آش خوشمزهای برای دخترها بارگذاشت تا دل آفتابگردانها را با هُرم محبتش، تا همیشه گرم کند.
دلم نیامد این را ننویسم
آنها که بعد از بازگشت از بندر انزلی، بهموقع سر کلاس استاد «م.مؤید» نشستند، این امتیاز را داشتند که حتی برای کمتر از یک ساعت، از میِ حرفها و شعرهای استاد مؤید مست شوند... بار عاطفی و احساسی این کلاس به حدی بود که بعد از شعرخوانی ایشان با آهنگِ خاصی که در کلامشان داشتند، برخی بغض کرده بودند و برخی اشکهاشان را از گونههاشان پس میزدند و غرق در دریای واژههای استاد میشدند. سایهشان مستدام باد.
راستی!
این آخرین اردوی دخترانِ دورۀ پنجم بود. معلوم نیست چند نفر از دوره پنجمیها عضو دورۀ تکمیلی باشند، اما عجالتاً و احتیاطاً بد نیست این را به یادگار از دورههای آفتابگردان داشته باشیم: احتمالاً خیلی از دخترانِ آفتابگردان در تمام مدتی که در اردوی آموزشی شعرِ جوان انقلاب اسلامی شرکت میکنند، حداقل یک بار با این سؤال روبرو شدهاند که: «شعر مگه آموزش میخواد؟» و اگر خیلی بلدِ راه باشند، خواهند گفت که: «بله! :)» البته خوب است که بعد از این پاسخ به خوبیهای دورههای آفتابگردان هم اشاره کنند؛ مثل اینکه در این کارگاهها و کلاسها، وقت آن است که شعر بشنویم، نقد کنیم و حتی یاد بگیریم که شعر گفتن به همین سادگی نیست که تنها وزن بدانیم و صحّت قافیه! که شعر، آن چیزیست که دارای محتوا و سخنی ورای حرفهای معمولیست. نه به این معنا که سخت و پیچیدهاش کنیم یا از چیزهایی حرف بزنیم که غیر قابل درکاند، بلکه نیک است که هر حرفی را نزنیم که همه میزنند و قدری مطالعه و دانش نسبت به دنیایی که در آن زندگی میکنیم داشته باشیم! اینگونه شاید فرصتی شود که مثلاً شعر عاشقانهای بگوییم متفاوت از همۀ عاشقانههایی که در وصف جمال یار، فراق یار، شکست عشقی از سوی یار و اینجور چیزهاست!
«غرقۀ دریای بی پایان کجا یابد کنار/ ساحلش پیدا نباشد بحر بی پایان ما ... »4.
والسلام./
1نجمه زارع: باز میپرسی چطور اینگونه شاعر شد دلت؟/ تو دلت را جای من بگذار! شاعر میشود.
2حسین منزوی: دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست/ آنجا که باید دل به دریا زد، همینجاست.
3«بایندور» در زمان رضاخان بهتنهایی با ناوچهای کوچک سه روز در بندر انزلی با شوروی مقابله کرد و دست آخر شهید شد.
4شاه نعمتالله ولی.