گفتند بروید طبقه چهارم، اتاق تکمیلیها. هاج و واج همدیگر را نگاه کردیم. هیچ کس نمیدانست اتاق تکمیلی ها یعنی چه. انتظار داشتیم مثلا" بگویند این کلید را بگیرید و مثل سالهای قبل بروید طبقه دوم یا سوم. یا این که بگویند بیایید از این لیست انتخاب کنید که میخواهید با چه کسی هماتاق باشید. لیست هفت نفره ی بچه ها هنوز توی جیبم بود و فقط کافی بود بپرسند "شما چند نفرید؟" تا کاغذ را بگذارم کف دستشان. اما با همان چمدان های از راه رسیده روانه مان کردند به بلندترین طبقهی ساختمان. خیره شدم به آینه ی آسانسور و همان طور که با روسری ام ور میرفتم، فکر کردم طبقه ی چهارم مجتمع آدینه میتواند چه شکلی باشد. چهارمین باری بود که میآمدیم آدینه و هیچ وقت پایمان به طبقه چهارم باز نشده بود. کنار دکمه ی شماره ۴ نوشته بود "سالنهای چند منظوره". هیچ تصوری از یک سالن چند منظوره نداشتم. فکر میکردم لابد منظورش سالنهای چندبخشی همایش است.
وقتی رسیدیم بالا، در نیمه باز یک اتاق را نشان دادند و گفتند: "اونجا".
بیشتر از چهل جفت کفش دم در بود. کفشها را کنار زدم و راهی برای چمدانم باز کردم. پایم را که روی موکت سالن گذاشتم تازه فهمیدم منظور دکمه ی آسانسور از سالن چند منظوره چه بوده. یک سالن خیلی بزرگ با سی چهل تا تخت دو طبقه جلوی چشمهایم بود. باورم نمیشد مجتمع آدینه با اتاقهایی که از بک هتل چهارستاره مجهزتر بودند، از این سالنها هم داشته باشد. بچه ها یکی یکی آمدند سمتم. مشغول دیدهبوسی شدیم و چمدانم وسط سالن تنها ماند.
تختم را ابتدای سالن و کنار پنجره انتخاب کردم. جایی که بتوانم نور را بفهمم و سقف کوتاهِ تخت کلافهام نکند.
یکی دو ساعت بعد صدایمان زدند برای مراسم افتتاحیه. از محل استراحت که آمدیم بیرون، الهام گفت بچهها از این طرف!
سر چرخاندم سمت راست و دیدم محل برگزاری کلاسها دقیقا" کنار محل اسکان است! بی اختیار خندیدم و زدم به شانهی زینب که کنارم ایستاده بود و گفتم:
- ما رو این همه خوشبختی محاله! از اتاق میایم بیرون میریم توی کلاس!
نشستیم روی صندلیهای پلاستیکی که هیچ شباهتی به صندلیهای سالن همایش نداشتند، اما بی اندازه صمیمانه بودند. نور آفتاب از پنجره های قدی و بلند خودش را پهن کرده بود وسط کلاس و دلگرفتگیِ سالنهای قبلی را کمرنگ میکرد.
آقای وحیدزاده نشست پشت میز و خوشامد گفت. گفت همزمان با این اردو چند تا اردوی دیگر هم در مجتمع آدینه برگزار کرده اند و برای همین مجبور شده اند محل اسکان و برگزاری کلاسها را بیاورند طبقه چهارم.
نگاه کردم به در و دیوار ساکت کلاس و چشمهای آشنای دوستانم که بی اندازه دوستشان داشتم. لبهایم را بردم دم گوش زینب و گفتم:
- چقدر اینجا شبیه کلاسای دانشگاهه. خیلی خوبه. اصلا" اون فضای سنگین سالن همایش رو نداره. اونجاها آدم موقع شعرخوانی استرس میگیره. اگه بشه ارائههامونم همینجا انجام بدیم خیلی خوب میشه.
خندید و سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.
آمدیم بیرون و دیدیم دم آسانسور وسایل پذیرایی را چیده اند. گفتند ده دقیقه ی دیگر برگردید به کلاس.
لیوان چای را برداشتم، راه افتادم سمت اتاق و به این فکر کردم که چقدر گاهی بعضی اتفاقهای مثلا" ناخوشایند برای آدم شیرین میشوند. من از شلوغیهای بیش از سهچهارنفره متنفر بودم و لحظه ی اولی که پایم را توی سالن به آن بزرگی گذاشته بودم تصور سر و صدای آن همه آدم و سوال و جوابهای بی موردشان، اعصابم را به هم ریخت.
اما آن لحظه، بعد از برگشتن از مراسم افتتاحیه، درست همان لحظه ای که نشسته بودم لبه ی تخت و چای میخوردم و پلاستیک سیبترش و مویز را به بچهها تعارف می کردم، تازه داشتم میفهمیدم این سالنِ دلباز و دوستداشتنی، خیلی خیلی بیشتر از آن چیزی که روی دکمه ی آسانسور نوشته اند چندمنظوره است.
میتوانستیم ساعت استراحت را به جای چرخیدن در راهروها بیاییم داخل اتاق و لم بدهیم یک گوشه و برای چند دقیقه به پاهایمان که توی کفش مانده بودند، استراحت بدهیم. میتوانستیم تا دیروقت بنشینیم دور هم و حرف بزنیم و شعر بخوانیم. میتوانستیم همه ی همه ی دوستانمان را یکجا ببینیم و لازم نبود برای دیدن یک نفر از این اتاق به آن اتاق برویم. میتوانستیم هر روز صبح چهل تا صبح بخیر بشنویم و چهل بار سلام کنیم. میتوانستیم دسته جمعی برای یکی از دوستانمان تولد بگیریم و سورپرایزش کنیم! میتوانستیم وقتی یکی حالش خوب نیست، ده دوازده نفره بریزیم دورش و دلداریاش بدهیم. میتوانستیم چهل نفره بریزیم توی گروه تلگرامی و غر بزنیم که اتاق بیاندازه سرد است و خواهش کنیم یکی از مسئولین اجرایی به نگهبانی بگوید کولر را خاموش کند و به جوابهای تایپشدهی همدیگر بخندیم. میتوانستیم موقع بیرون رفتن از اتاق، نمایشگاهی از روسریهای رنگارنگ را روی سرِ این و آن ببینیم و روحمان تازه شود. میتوانستیم خاطرههای سیچهل نفره بسازیم. میتوانستیم خیلی کارها انجام بدهیم که قبل از این نمیتوانستیم.
همه ی اینها را درست در روز اول و دوم اردو فهمیدیم. و چه لذتی شیرین تر از این که اگر چه زیاد برای هم شعر نخواندیم، اما شعر را بیشتر از تصورمان زندگی کردیم و نفس کشیدیم.
و این لحظات غرق لبخند را با هیچ چیزی نمیشد عوض کرد.
سیده نرگس میرفیضی، عضو دوره ی تکمیلی