شعری از دبیر آفتابگردان ها
تو را آنگونه مى خواهم كه باغى باغبانش را
شبيه مادر پيرى كه مى بوسد جوانش را
من آن سرباز دلتنگم كه با ترديد در ميدان
براى هيچ و پوچ از دست خواهد داد جانش را
پريشانم؛ شبيه پادشاهى خفته در بستر
كه بالاى سرش مى بيند امشب دشمنانش را
تو در تقويم من روزى نوشتى دوستت دارم
از آن پس بارها گم كرده ام فصل خزانش را
شبى در باد مى رقصند موهايت؛ يقين دارم
شبى بر باد خواهد داد مردى دودمانش را
پرستويى كه با تو هم قفس باشد نمى ترسد
بدزدند آب و دانش را، بگيرند آسمانش را
تو ماهى باش تا دريا برقصد، موج بردارد
تو آهو باش تا صياد بفروشد كمانش را
من آن مستم كه در ميخانه اى از دست خواهد رفت
اگر دستان تو پر كرده باشد استكانش را
اميرعلى سليمانى