شعری از هانیه محمدی رودپشت
آفتاب از لای پرده،باز صبحی دیگر است
روی بالش یک نشانی تکه ای از یک پر است
آه دیشب با لحاف خواب چشمم گرم شد
باز دیدم جای این پر یک کبوتر بی سر است
رد خون اش را گرفتم تا رسیدم سمت دشت
دیدم آغوشش پناه بی کسیِ سنگر است
تخت من میدان مین شد چشم من غرید سخت
بالش من سنگرم،اشکم سلاح...تختم تر است
چونکه چنگال پلید مین فکر طعمه بود
آمدم دیدم میان دست من یک پیکر است
پیکری بی سر که روزی بر سرش زد عاشقی
گفت دیدار من و تو در زمان محشر است
بازهم ارام شد قلبم به حرف اخرش :
نسل شمشیران نا حق نسل پوچ و ابتر است