شعری از مهناز دهقان
کشید حضرت سقا ز دست دریا،دست
گذشت تشنه از آب و نداد اما دست
شکست بغض گلوی فرات از اینکه
نداد از سر یاری به دست سقا،دست
برای جرعهی آبی ببین چه ها که نکرد
گذشت از سر و چشمش نه اینکه تنها دست
شتافت مادرش از عرش سوی فرزندش
همین که داد به پای عزیز زهرا دست
برای اینکه به طفلان تشنه آب دهد
تمام عضو بدن یاورش شد الا دست
سه ساله ای به پدر گفت آنسوی میدان
عمو نیامده بابا،کشیده از ما دست؟!
خبر نداشت ولی آنطرف تر از خیمه
پر است مشک از آب و نمانده اما دست
به حشر بیند اگر ماه آل هاشم را
به حتم میکشد از یوسفش ذلیخا،دست
مگر نه اینکه تو باب الحوائجی عباس!!
بگیر از آنکه گرفته به سویت آقا،دست
رمق نمانده به دست و قلم شده بیتاب
قلم به یک طرف افتاده و به یک جا دست...........