شنبه, 03 آذر,1403 |

آتش

| 1587 | 1

شعری از سیدجعفر حیدری

خشم و آشوب و شراره است سراپا آتش

چه بلاها که نیاورده سر ما آتش

ناگهان می دَرد اندوخته عمر تو را

سنگدل، سرکش و بی رحم همانا آتش

از ازل کینه ای از خاک به دل داشته است

از همان روز نخستین شده رسوا آتش گفتم‌

آتش جگرم سوخت خدا رحم کند

می کشد ذهن مرا تا به کجاها آتش؟

تسلیت در همه جا رسم و رسومی دارد

جمعیت پشت در خانه ما با آتش

ناگهان جان نبی فاطمه از جا برخاست

بلکه خاموش شود در دل اعدا آتش

بلکه با آمدنش چکمه خجالت بکشد

یا حیایی کند از دیدن حورا آتش

دُر گرفتند اگر عالم و آدم یک عمر

گُر گرفت از در کاشانه زهرا آتش

پشت در چاره عالم چه کند چاره نداشت

یا که باید ز علی دل بکند یا آتش

آسمان تیره زمین تار خدایا چه شده

کینه دارند از این گل همه حتی آتش

لگد رهگذران ساقه گل را که شکست

ناله زد فضه بیا، زد دل ما را آتش

باغبان یک طرف و شاخه طوبی طرفی

بین شان فاصله انداخته گویا آتش

هر غمی در دلت افتاد مبادا غربت

هرچه آید به سرت باز مبادا آتش

از دری سوخته تا خیمه ای افروخته آه‌‌‌...

چه بلاها که نیاورده سر ما آتش 

Article Rating | امتیاز: 4.5 با 4 رای


نظرات

امیر مؤمنی

امیر مؤمنی

16 بهمن 1397 12:00 ب.ظ

هم خیمه‌هایِ‌کربلا...هم مادر و در
ما خاطراتِ خوبی از “آتش” نداریم...

تنها کاربران ثبت نام کرده مجاز به ارسال نظر می باشند.